گفتم: گوش مي کني؟
گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت: ديگر چيزي ارزش گوش کردن ندارد.
گفتم: ولي تو هنوز گوش هايت را داري!
گفت: هوم.
***
ناگهان در آژگلوم بوديم. همچون تبعيدياني که هيچ کدام مان به درستي نمي دانستيم در آنجا چه مي کنيم. از آژگلوم گريزي نبود و شايد به همين خاطر بود که بي آن که بخواهيم به جان هم افتاديم و يکي پس از ديگري به درک واصل شديم.
اگر چه ما همه مثل هم بوديم، اما عجالتاً بهتر است از خودم بگويم و ببينم که در اين ميانه خود من چه گُهي بودم؛ ديگر نه ملاحظه‌اي در کار است و نه واهمه‌اي. قرار هم که نيست هيچ چيز را در هيچ کجا و به هيچ کسي جار زد.
با اين همه، به نظر مي آيد گاه چيزهايي باشد که آدم فقط خودش آنها را احساس يا ادراک مي کند و شايد فقط به خود مي تواند بگويد. البته هنوز نمي دانم خودم به خودم مي گويم يا نه يکي ديگر به من مي گويد:
***
چشم که مي گشايي در آژگلوم هستي، در برابر چشم انداز نخستين پگاه، و چنان به اطرافت – که هنوز حسن تماشا دارد – خيره مي شوي که درد تيپاي سالار را از ياد مي بري. اما در عين حال، همه چيز حکايت از آن دارد که انگار آنجا چشم به راه چيزي است. تا اين که ...
- جا خوش کرده اي! ديگر يادي از ما نمي کني!
و اين گونه بازخواست مي شوي. سالار را فراموش کرده اي؛ به کلي. مباشر به تو مي گويد:
- سالار به تو مي گويد اصلاً مي داني چه مي کني؟
به مباشر مي گويي:
- به سالار مي گويي هيچي دارم کون آسمان را تماشا مي کنم.
- پس تو هنوز آدم...
- چرا اتفاقاً خودم هستم.
- ديگر نمي دانم. قدر آنجا را که نمي دانستي. کاري نکن از همين جا هم بيرونت...
اما دماغ مباشر را بدجوري سوزانده اي. مي پرسي:
- قدر کجا؟
مباشر گويي اتمام حجت کرده است. بر نمي گردد. بر مي گردد که برود سالاريه. همان طور که مي گويد ديگر نمي داند. مي داند که دانسته پرسش کرده اي. خوشي از سرت مي پرد. عجب گيري! با وجود اين، سرانجام به خود مي آيي: گور باباي سالار و مباشرش!
ظاهراً همين مابين است که درد دنده ي چپت تسکين پيدا مي کند:
- آمده ايم اينجا چه کنيم؟
کر نيستي. شنيده اي که چه گفته. اما کشش مي دهي. انگار دست خودت نباشد:
- تو چيزي گفتي؟
مي داند کر نيستي و شنيده اي که چه گفته. اما لابد از کش دادنت خوشش مي آيد. لبخند مي زند:
- گفتم آمده ايم اينجا چه کار؟
باز کش مي دهي:
- اينجا؟
حوصله اش سر نمي رود. با لبخندي عاشقانه مي گويد:
- اهوم.
الکي، همين طوري، بي هوا، از دهانت – چه اقبال بلندي! از دهانت – در مي رود:
- زندگي.
و زندگي را آغاز مي کني. وَزَندگي را آغاز مي کني؛ همچون باد در برهوت. برو، بيا، بگير، بزن، ببند، اما انگار گام نمي کَني. همان جايي، از اول تا آخر. تو را چه مي شود؟ خط سالار را نمي خواني آيا، هان؟ يا اصلاً راه سالاريه را نمي داني؟ نمي داني.
دير زماني به هر دري مي زني بلکه بتواني تکليفت را حداقل براي خودت روشن کني. مي خواهي – يا شايد ناگزيري – که به نوعي ثبات برسي. آرامش خاطر پيدا کني و فارغ از هرگونه دغدغه اي آن کني که بايد بکني. اما نمي شود. يعني در واقع همه چيز مثل گذشته است. هميشه گول مي خوري. حتي از کتاب ها گول مي خوري. آن هم درست از همان زماني که ظاهراً قرار است چشم و گوشت باز شود. بله، گول مي خوري؛ گول گندم را ... گندم را چه کسي آرد مي کند؟ آسيابان؛ همان آسياباني که دوست ماست. نان را که مي پزد؟ نانوا؛ همان نانوايي که دوست ماست و ... همه دوستانت هستند. گندم را چه کسي... هان، گندم، گندم گول زنک... و تا سرت را مي چرخاني مي بيني اکه هي، دوستي نيست که هيچ، اصلاً دياري نيست. تنها تو هستي، تو هستي با تو، تو، گول خور ازلي ابدي گندم. اين را وقتي در مي يابي که زير درختي(شگفتا، هميشه هم زير يک درخت!) چمباتمه مي زني، دست بر جبينت مي گذاري و با همزادت در آب چاله اي که از اشکت پر شده است محاکا مي‌کني: تو کجا، اينجا کجا؟!
و اينچنين داستان کهنه را از نو آغاز مي كني:
***
... و سرانجام تسليم آهنگ کور هزاره ها. انگار، انگار نه، عدل همان تقدير مقدّرتاهاي و هوي خفه كننده‌ي معماري شهرها و شهرک ها. آه، دريغ از آن پژواک غارهاي طبيعت وحشي و بکر!
اما رؤياي ناگزير: و ناگهان چمنزارهاي آژگلوم. مردي. کوله باري بر دوش مرد. بيگانه ي آژگلوم بيگانه ي جماد، نبات و حيوان آژگلوم.تمام. تنها. مغضوب سالار.
- هي، تو!
« شري لازم، وسوسه اي طبيعي، مصيبتي دلنشين، خطري خانگي، کششي کشنده و شيطاني رنگارنگ.» قول قديس دهان طلايي، بطْريق قسطنطنيه
زني، از پهلو.
- سلام.
- سلام و زهرمار!
يخ کينه.
هجرت. احتراز از خشونت. تا تحمل تنهايي. دلتنگ. دلتنگ دشمن. بازگشت. طفلکي عاشق فراموشکار! اشک آشتي. يخ آب شونده.
- من...
- تو؟
ماه؛ شاهدي در آسمان؛ دمي بعد پنهان پشت ابر؛ از شرم نگاه شان شايد؛ ظلمتي فراهم؛ مناسب و درخور؛ آرامشي در کنار؛ تا بود همچنان. اما....
***
همه چيز از وقتي شروع شد که دريافتند دلمشغولي شان رؤياي کاذبه اي بيش نيست و در جا يخ زدند. دريافت شان آنقدر قطعي و انکار ناپذير بود که جاي هيچ گونه ترديد و تکذيبي نبود. همان بود که بود. عليرغم ابرامي عبث – که چنان مي نمودشان – ناگزير نتوانستند که به روي خود نياورند. فراموش نمي شد. به گونه اي غريب شايد همين خود گرم شان مي داشت در برابر سرماي نافذ مغز استخوان در زمستاني غريب. نمي شد بدان فکر نکرد. هيچ چيز نبود که خود را با آن سرگرم کنند.
حتي دست آخر که به سراغ کتاب ها رفتند، بي نتيجه بود. کتاب ها از قفسه ها جدا نمي شدند. يخ زده بودند. اما آنها بيکار ننشستند. کارد آشپزخانه را برداشتند و لاي درز کتاب هاي کنار هم چيده شده فرو بردند و با تقلاي زياد يکي را چنان جدا کردند که کارد و کتاب بر کف آشپزخانه پرت شدند؛ بي آن که جدا افتاده باشند. کارد تا نيمه در قطر کتاب فرو رفته بود. اين مي توانست تداعي افسانه ي «شمشير در سنگ» باشد. اما نه، هنوز فراموشش نکرده بودند. کارد را که بيرون کشيدند، ديدند کتاب ورق نمي خورد. اوراق آن هم يخ زده بود.
اين آخرين همياري شان بود.
تک افتادند.
***
برف، برف، برف... زمستان تمامي نداشت. اما اين ديگر چيز غريبي نبود. برعکس، بسيار عادي بود. تو گويي آن را هرگز نه بدايتي بود و نه نهايتي، بلکه تنها همان بود که بود: زمستان.
مرد اما مجاب نمي شد. اگر از اين حيث تنها احمق ها بودند که مجاب نمي شدند، به او هيچ ارتباطي نداشت. چرا كه به نظرش در فراسوي اقناع، اوج و حضيضي ويژه ي مزاجش داشت.
اما حالا بدجوري برف گير شده بود. سلامت جسمش به خطر افتاده بود. بامداد روزي که با دشواري تمام خود را از تختخوابش به کنار پنجره کشانده بود، متوجه شده بود که برف تا پاي آن بالا آمده. كاملا پيدا بود كه بد آورده . حالا ديگر در اتاق هم باز نمي شد. برف مانع بود. در و پنجره ساز «احمق» در را انگار عمداً از بيرون کار گذاشته بود. باز نشدن در برايش مسلّم ساخته بود که ديگر به معني حقيقي کلمه برف گير شده است.
از آخرين باري که رفيقش – يگانه رفيقش – به وي سر زده بود، مدتها مي گذشت. هيچ خبري از او نداشت. فکر کرده بود نکند باري به هر جهت «احمق ها» کار دستش داده باشند. اين همه وقت؟ بي سابقه بود!
گرسنه اش بود. اما در آشپزخانه اش چيزي به هم نمي رسيد.
و سرما، سرماي بي پير.
مرد خود را در صبحي غمبارتر از تنگ غروب يافته بود. دوباره روي تختش دراز کشيده بود و به مائده رنگين رؤياها اشتها تيز کرده بود.
- وقتشه ديگه پاشي. ناهار حاضره.
مرد ناگهان «او» را مقابل تخت خود ديده بود. باورش نشده بود. اما «او» آنجا بود؛ حي و حاضر.
- برات ماکاروني درست کرده ام. باب دلت.
چشمانش را ماليده بود؛ چند بار. اما خود «او» بود: سر ديگ را که برداشته بود بخار بيرون زده بود؛ بخار واقعي. از پشت بخار حتي واقعي تر به نظر رسيده بود.
- لابد ديشب تا صبح داشتي چيز مي نوشتي.
خودش بود؛ خود خودش. بي هيچ شکي.
- نمي خواي واسم بخونيش؟
مرد به صرافت افتاد جواب بدهد؛ جوابي واقعي.
- آه، البته.
- اميدوارم در نوشته ات از من انتقام نگرفته باشي...
مرد ناگهان دچار تشنج شده بود و در پي ذات اشياي دور و برش چشم دوانده بود. اشياء قائم به ذات بودند اما موهوم؛ آني رنگ مي باختند و محو مي شدند...
آنگاه سکوت سپيد بيروني را زوزه ي گرگ ها پاره کرده بود و متعاقب آن، فرياد زن، اندام منجمد مرد را به لرزه در آورده بود. مرد به طرف در کلبه دويده بود. در باز بود و جا پاي زنانه اي روي برف ها نقش بسته بود. پس زن از کلبه خارج شده بود. اما کي؟ در را چطور باز کرده بود؟ چطور مرد متوجه نشده بود؟ و همين. بي آن که نگاه ديگري به بيرون انداخته باشد، دوباره به يادش آمده بود. زن به يادش آورده بود؛ زني که رفته بود بيرون تا طمعه ي گرگ ها شود به يادش آورده بود.
تک تک تک تک....تک تک تک تک....
- کيه؟
- باز کن درو، منم.
مرد صداي رفيقش را به سختي تشخيص داده بود.
- پس برو وقتي كه برف ها آب شد برگرد!
مرد شمعي روشن کرده بود. رفيقش هر طوري که بود خود را از پنجره بالا کشيده و انداخته بود توي اتاق.
- باورت نمي شه اگه بگم کي اينجا بود.
- کي؟
- حدس بزن.
- چه مي دونم.
- زنم.
- دست وردار تو هم.
- گفتم که باورت نمي شه.
- اما آخه چطور ممکنه؟ بعد از آن همه...
- اي بابا.
- تو چيزي خوردي؟
- آره، ماکاروني.
- ماکاروني؟
- اهوم. دستپخت خودش بود.
- کار تازه چي داري؟
- اتفاقاً مي خواستم براش بخونم. اما نمي دونم چرا يهو غيبش زد. شايد دوباره ازم دلگير شد.
- مثل هميشه.
- اهوم.
تک تک تک تک...تک تک تک تک...تک تک تک تک....
- يعني کي مي تونه باشه؟
رفيقش گفته بود:
- اوه، اين شمعو باس خاموش کني!
و پيش از آن که فرصت کشتن شمع را پيدا کند، انگار سايه هايي را پشت پنجره ديده بود و بعد ناگهان صداي مهيب انفجاري پيچيده بود.. زني در جايي جيغ کشيده بود... و در دور دست گرگ ها زوزه سرداده بودند....
مرد خيس عرق با وحشت به پنجره نگريسته بود. اما کسي پشت آن نبود. سرش را که برگردانده بود رفيقش هم ديگر نبود. يعني کجا قايم شده بود؟ يا نه، شايد هم اصلاً به چاك زده و رفته بود؟
تنگ غروب بود؛ غروب زمستان.
- آه، خداي من!
اما مرد غروب را به غمباري صبح نيافته بود. از وقت بيدار شدنش رضايت داشت. نه دير، نه زود؛ درست سر وقت بيدار شده بود. وقت خودش بود؛ آغاز قلمرو زماني اش و يکه تازي در مرغزار زمان ظلماني.
برعکس صبح، هيچ گرسنه اش نبود. سير مي نمود؛ انگار که يك قابلمه ماکاروني خورده باشد.
از تختخواب بلند شده بود. کنار پنجره رفته و به بيرون چشم دوخته بود؛ به سفيدي برفي که داشت رنگ مي باخت.

برچسب‌ها: