کنایه ای بر ادبیات حاشیه ی جوامع منسوخ و مضمحل

انسان نویسنده در مفهوم عام، موجودی متلوّن المزاج و البته مرموز است؛ شخصیّتی مبهم و دو پهلو: تعبیرپذیر و تعریف ناپذیر! در این که از قضا، به جهت حسّاسیت‌های کاملا ً ویژه‌اش، شهروندی بسیار قابل اعتناست، البته کمترین تردیدی نمی توان داشت؛ ولیکن، چگونه می‌شود انکار کرد که به همان نسبت، غیرقابل اعتماد نیز هست. ممکن است منسوب به هر چیزی باشد، بی آن که هرگز دقیقا ًبشود مشخص نمود موصوف به چیست. از سوی دیگر، آدمی که به هر دلیل، قلم می‌زند و هم از این رو « نویسنده » نام می‌گیرد، چنان چه از صداقت و جسارت اعلی و ناب سقراطی به کلّی بی بهره باشد، خود دیگر چیست جز بی مایه زیانکاری بنام؛ خاصه در زمانه ی معروفه پرور ما؟

اما علی رغم هر چیز، گویا جهان نیز، از ازل تا به ابد، هم چنان به راه خود رفته و می رود و در طریقی مألوف و بسیار مؤکد گام برمی‌دارد. سرکش‌تر از آن می‌نماید که هر از گاه، قهرمانانی سودا زده از این سوی و آن سویش ظهور کنند و حتّی برای مدتی محدود، قادر به مهارش باشند. جهان، به هیچ روی، هرگز به تسلیم شدن رضایت نداده است. هرگز کوتاه نیامده است. هرگز هیچ تغییر بنیادینی را برنتافته است. در مقابل، پیوسته به جدّ، با سرسختی و لجاجت تمام، بر همان مدار ثابت و دگرگونی ناپذیر خویش گردیده و در همان حال، توگویی به ریش همه ی ما ــ ابنای خیال پرداز خود ــ خندیده است.

بدین ترتیب، آیا آن چه که هیچ گاه دل مان نمی آید به صراحت واگویش کنیم، این مطلب مبرهن و مبرز نیست که: کتاب ها بیهوده نوشته می شوند؟ آیا نویسندگان یک عده بیکار پُررو و گدامنش نیستند که از بد حادثه یا به هر دلیل دیگر، ناگزیر قلم به دست گرفته اند و شیرین، به سان مسلسل، دروغ سرهم می کنند و نسخه می‌پیچند تا خود و دیگران را، پیش از آن که گرفتار افسردگی های از نوع حادّش شوند، چند صباحی بر سر کار بگذارند؟

اما چه می شد، اگر آن قدر جسور بودیم که یک بار هم ــ گیرم برای مدت زمانی کوتاه ــ به راستی می‌توانستیم جهان را بدون کاتب و کتاب به تصور درآوریم؟ و از کجا معلوم؟ شاید در آن صورت، روزگار بهتر و یا حداقل، وضعیت معقول تر دیگری داشتیم.

با این همه، انگار جهان نیز رسم و رسوم خاص خود را دارد و عملا ً ما را از تن دادن به ترتیبات آن، گریزی نیست! یکی همین مقوله ی نویسندگی است؛ و چرا نه؟ نویسندگی هم، در نوع خود، رسمی است از بی‌شمار رسومی که به هر حال باید آن را به جای آورد؛ بی آن که کم وکیفش، چندان جای چون و چرا داشته باشد! ولی انگار درست همین شقّ قضیه است که در نهایت به مضحکه می انجامد: در جهانی که هیچ تغییر و تبدیل اساسی بر پیکره ی سنگی و زمخت آن ممکن نباشد، ما با دفترها و کتابچه های خود، همین قدر تنها به ریشخند خویش نشسته‌ایم. ما بی نواتر از آن هستیم که با این کتاب های نازل بی محتوا، خوشبختی و یا در مثل، رستگاری را به انتظار بنشینیم.

اما انتظار، و صرفا ً انتظار، مگر همان سرنوشت محتوم و مقذّر ما نیست؟ انتظاری ابدی در پیچ و خم کوچه ها و خیابان های دلگیر، خسته کننده، با ساختمان های بی شفق و یا بدون شامگاه این تمدّنی که با دست های نحیف و نزار خود ساخته ایم و سراسر همان « کپک رنگین پوسیدگی » است؛ هم چنان که زمانی پیش دی. اچ. لارنس با فراستی کم نظیر از آن تعبیر می کرد. همو که با لحنی کاملا ً غیر شخصی و انتزاعی می گفت و یا می نوشت:

« یک منِ ِ نهایی هست که محض و غیرشخصی و فراتر از هر مسؤولیتی است؛ و نیز یک تُوی نهایی. و در آنجاست که می خواهم دیدارت کنم ــ نه در سطح عاطفی و عاشقانه ــ بلکه آنجا، در آن فراسو، جایی که نه گفتاری هست نه توافقی. آنجا ما دو موجود محض ناشناخته هستیم، دو موجود کاملا ً عجیب، من می خواهم به تو نزدیک شوم و تو به من. ــ و آنجا دیگر وظیفه و اجباری در کار نیست، زیرا درک و فهمی از آن سطح برداشت نمی شود. حالتی کاملا ً غیر انسانی است ــ بنابراین دیگر نمی تواند رجوعی به کتاب، در هر شکلش، وجود داشته باشد ــ زیرا در آنجا آدم بیرون از دایره ی همه ی چیزهای پذیرفته شده است، و هیچ چیز شناخته شده ای به کار نمی آید. فقط باید سائقه را دنبال کرد و آن چیزی را که پیش روست برگرفت، و مسؤولیتی احساس نکرد، جوابی به هیچ چیز نداد، هیچ چیز نبخشید، و فقط بر اساس تمنّای آغازین تصاحب کرد. »

شگفتا! لارنس گویی بر آن بود تا هرچند به گونه ای تمثیلی ولی به هر صورت ازدنیایی بهتر و زیباتر سخن بگوید که بشر به آن نیاز دارد، دنیایی که در آن دستاورد های انسان های فرهیخته و باهوش هرگز به صورت خود به خودی معیار صحیحی برای زندگی تلقی نخواهد شد. شاید لارنس خواستار فرصت و موقعیتی بود که در آن لایه های در عمق نهفته ی احساسات آدمیان امکان بروز و آمدن به سطح را داشته باشند. و این که اصولا ً چرا باید انسان در اسارت قید و بند هایی باشد که در گذار از هزاره ها، خود بر خود تحمیل کرده است؟

با وجود این، انسان، دنیای بهتر و شگفت انگیز را هرگز جز در تمثیلات خود تجربه نکرده است. اما شاید بهتر باشد بگوییم این دنیای آرمانی را آدمی مگر با تمثیل نتوانسته متصوّر شود. بله، آرمان، آرمان صرف، آرمان مطلق. بشر محکوم به آرمانگرایی است، بگوییم محکوم به رؤیاپردازی.

ولیکن رؤیاپردازان، چنان که ممکن است انتظار برود، همه و همیشه رند و سودایی نیستند؛ مگر معدودی از سنخ و تبار پل ورلن به گواهی شعر « ملال » ش:

« روزگارا! دیگر هیچ چیز تو چنگی به دل نمی زند. نه آن کشتزارهای روزی بخش، نه آهنگ ارغوانی و نشاط انگیز شبانان سیسیل، نه شکوه سپیده دمان و نه کوکبه ی اندوهناک شامگاهان.
*
من دیگر به « هنر » و « انسان » می خندم. هم چنان که سرودها و چکامه ها و معابد یونان و بروج مارپیچ کلیساهای کهن که سر به ژرفنای فلک کشیده اند، برایم خنده آور است. به نیکان و بدان جز به چشمی همانند نمی نگرم.
*
خدا را هم باور ندارم. از هر اندیشه ای به انکار رخ برتافته ام. در باره ی « عشق » این سخریه ی دیرینه نیز، خواهانم که سخنی از آن با من گفته نشود.
*
فرسوده از حیات و هراسان از مرگ، روانم در فراز و نشیب امواج، به زورق گمشده ای می ماند که آماده ی غرقی وحشت انگیز باشد. »

از تمثیل نیز، هم چنان که از واقعیت، گریزی نیست و نه گزیری؛ بلکه این هم، خود پناهی است تا شاید جهان را تاب آوریم؛ علی رغم تمامی پست و بلندها و فراز و فرودهایش. اما تمثیل هم گاه، بار طنزی تراژیک را در خود نهفته دارد و چه بسا در اعماق تیره اش، حتّی دلهره آور نیز بنماید!

زمانی محمد قاضی در مقدمه ی ترجمه اش از « در نبردی مشکوک » جان اشتاین بک، با لحنی روشنگرانه و البته آمیخته به تأسفی
در جهانی که هیچ تغییر و تبدیل اساسی بر پیکره ی سنگی و زمخت آن ممکن نباشد، ما با دفترها و کتابچه های خود، همین قدر تنها به ریشخند
خویش نشسته‌ایم

آشکار، نوشت: « آنچه مسلم است این است که باید دوران زندگی هنری و سیاسی این نویسنده ی سابقا ً خلقی را به دو دوره ی متمایز و مغایر با هم تقسیم کرد: یکی دوران روشنفکری و ژرف نگری و شکوفایی او که مانند همه ی نویسندگان و هنرمندان کشور خود و کشورهای دیگر بر استثمار توده های زحمتکش امریکا و استعمار ملل عقب مانده به وسیله ی سرمایه داران جهانخوار امریکایی و انگلیسی دل می سوزاند، بر ضد آن مقاله ها و رساله ها و کتاب ها می نوشت و میتینگ ها می داد و نطق ها می کرد، و از دل و جان همراز و همدرد مردم ستمکش و استثمار شده ی کشور خود و کشورهای دیگر بود؛ و بی شک شاهکارهای هنری و ادبی او چون « خوشه های خشم » و « در نبردی مشکوک » و « ماه پنهان است » و غیره مربوط به آن دوران است. دیگر دوران روی گرداندنش از خلق و سرسپردگی اش به زور و قدرت دولت های گماشته ی سرمایه داران بزرگ و به اصطلاح « به مشروطه رسیدنش » که در آن حال ذوق سرشار و نبوغ هنری او نیز مانند عواطف انسانی اش خشکید و چنان هنرمندی انسان دوست را فکری بجز این نماند که با مکنت و ثروت گردآورده زندگی خوش و مرفهی دور از جنجال های سیاسی و فارغ از غمخواری های لازمه ی انسان های روشن و آزاده برای خود ترتیب دهد. درچنین دورانی است که اشتاین‌بک آزادی خواه و ضدّ جنگ سابق دیگر خلاق شاهکارهای هنری و خلقی نیست و برای خوشامد دولت جنگ‌افروز و ژنرال های آدم کش امریکایی که با ملت حق طلب و آزاده ی ویتنام می جنگیدند نطق های تشویق آمیز می کند و مصاحبه های دل خوش کنک ترتیب می دهد و حتی برای تشویق سربازان امریکایی به جبهه ی جنگ ویتنام سفر می کند. »
بی گمان، چنان و چنین است وضعیت تراژدی ــ کمیک انسان نویسنده ای که در حاشیه تاریخ، هر چه بیشتر رو به جلو گام برمی دارد، به مثال مناقشه برانگیز و تصادفی مارکز کلمبیایی، اگر چه خود هم محصول سرزمینی سرشار از موز باشد، ولیکن بایست که بسیار بپاید، در پی وسوسه ای شیرین و خطرناک، پای بر پوست موز نگذارد؛ مبادا سُر و پس ناگهان با سَر به زمین بخورد!

برچسب‌ها: