۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

تکمله بر توافقی نانوشته در باب معاشقه یا مغازله و یا مقاربه ی اهل قلم
« راست است هر کس که « اولیس » را مستهجن و برانگیزنده‌ی احساسات جنسی بداند قطعا دستخوش جنون جنسی است، زیرا برای بیشتر ما فرونشاننده ی قوی قوه ی باه است. »

بی تردید در فضایی که جی. بی. پریستلی نظری چنان غریب و در خوشبینانه ترین حالت، اخلاق مدارانه را در باره‌ی اثر جنجالی و معروف جیمز جویس ابراز می داشت، زمانه هنوز آنقدر بی حیا نشده بود که آدم هایش بدون کمترین دغدغه و شاید حتی با نوعی تبختر خاص بتوانند فی المثل در خانه هایی شیشه ای سر کنند و هیچ هم نگران نگاه هیز دیگران نباشند.

البته بهتر است در همین آغاز متذکر شوم که قدرمسلم، نظرگاه شرقی و به شک آلوده ی این کوچک بالذاته شرمگین نیز ملاط این ملغمه را بیشتر می کند؛ با وجود این، ابعاد مسأله، خود عظیم تر و عمومی تر از آن است که شرحش در مقالی چنین محدود بگنجد. هرچند که هیچ گاه نباید از خاطر برد رسم رایج دنیا به طور معمول بر نوعی روشنگری و یا پیشرفتگی متمدّنانه پای می فشارد که گویا درک تمامی ژرفای آن نه تنها در نزد عموم یکسان نیست، بل حتی برای عده ای به کلی ناممکن است. از آن گذشته، این شاید به گونه ای خاص، مشکل قلمزنی آسیایی ( و در قیاسی حقیرتر: اینجایی ) همچون من است که هنوز قادر نیستم بر خود هموار کنم اگر چنانچه خانه ها شیشه ای هم باشند، علی الاصول هیچ مشغول عیشی، نه تنها معذب نخواهد بود،بل شاید حظّی مضاعف نیز ببرد؛ کسی چه می داند!

باری، ناگفته پیداست که محدود دانستن عیش ها صرفا به قوه القوای باه و پس بدین مفهوم یگانه و پُرطمطراق پرداختن، در حقیقت تنگ تر کردن حلقه ای است که علی القاعده چیز چندانی را دربر نخواهد گرفت؛ حال آن که اگر همین مفهوم را در مضمونی تعمیم یافته تر به کار گیریم، بی شک در چشم اندازی وسیع تر به مباحث و موضوعات کلی تری نظر توانیم داشت ( و بدین لحاظ خیلی هم از رهگذر ادب در بی ادبی متمرکز نشده و در مظان اتهام قرار نخواهیم گرفت ).

و اما ممکن است اندکی شگفت بنماید که اساسا در ابتدا چه چیز باعث می شود تا این مطلب به رشته ی تحریر درآید و یا اصولا فکر نگارش آن به ذهن خطور کند؛ با این همه، به گمانم شرح خود آن نیز خالی از لطف نباشد.

با ساده دلی روستایی ام، که دیرزمانی است آن را گم یا فراموش کرده و به طریقی مفتضح مرعوب و متحیر انتلکتوئلیست ها شده ام، اعتراف می کنم که شبی از شب ها، به طور کاملا اتفاقی، ساعتی محو تماشای گونتر گراس، در یک شبکه ی معروف تلویزیونی ( VOX یا ZDF ) از آن سوی آب ها بودم. هرچند که کمترین چیزی از گفت و گو های او و همراهانش سر در
آیا می توان نقطه ی تاریخ جهانی زوال اخلاق را به درستی تعیین کرد؟ آیا ممکن است آغاز افول شرم جوامع را زمانی در نظر گرفت که بشر، آخرالامر کوشید تا با خود کاملا روراست باشد و بساط دل به هم زن و دست و پاگیر پیشینیانش را، یک بار برای همیشه، دور بریزد؟

نمی آوردم، اما شوق توجه به حرکات و سکنات و وجنات این نویسنده ی بزرگ آلمانی را همچنان تا به آخر حفظ کردم و حتی یک لحظه هم چشم از او برنداشتم. و فقط زمانی به خود آمدم که متوجه شدم برنامه ی گونتر گراس به پایان رسیده و بی آن که مثلا یک آگهی تبلیغاتی، چنان که معمول است پخش شود، درست متعاقب آن، برنامه ای پورنو شروع شده است ( بر تعبیر سخیف و ناپخته ام از این تصویر، خرده مگیرید ): زنی زانیه، کاملا عریان، لمیده بر کاناپه ای، زبان بر لب و لوچه ی رنگینش گردانده و دست بر آنجایش می کشید...!

پس دفعتا به علاقه مندان و مشتاقان گونتر گراس اندیشیدم؛ به آنانی که در آلمان و اروپا و اصولا از هر جای دیگر دنیا، همچون خود من این برنامه را تا به آخر دیدند و البته برخلاف بنده ازفحوا و کلام آن نیز بهره بردند. و باز برخلاف حقیر، وقتی ناگهان نگاه شان با کانونی از برهنگی تلاقی کرد، یقینا یکّه نخوردند و به هزار وهم و گمان عجیب متوسل نشدند و به فکر و قیاس بیهوده نیز نپرداختند...

راست راستی چرا من این همه پرت هستم؟ چرا به گونتر گراس بزرگ ظنین می شوم؟ از چه رو کنجکاوم تا بدانم او در همان حال که به پیپش پک های عمیق می زند به عمق چه چیز می اندیشد و در پس آن کله ی تختش علیه چه می شورد یا از چه تجلیل می کند؟ راستی را گراس در پی چیست؟ واقعا یک گراس کمتر یا بیشتر به حال جهان چه فرقی می کند؟ او هم اگر نباشد آیا با یکی دیگر خالی برنامه را پُر نمی کنند تا بعد آن زنک لخت فی الفور پیدایش بشود، برای خیرگان ادب دوست عالم، زبان در بیاورد و هم شرمگاهش را مدام دست مالی کند؟

البته بیهوده است به ادبایی قدرچون جویس و گراس بدگمان شویم و با آنها قهر کنیم؛ چرا که به نظر می رسد بیش و پیش از هر چیز یک کتاب، آن هم دقیقا ازگنجینه ی ادبیات شرق، آنان و اقوام شان را از راه به در کرده باشد: « هزارویکشب ». تأثیر « رباعیات خیام » هم گویا کم نبوده است؛ و از یاد نبریم که در زمینه ی پورنوگرافی و وقاحت نگاری، امثال بیلیتیس و مارکی دو ساد و آندره ژید و دی. اچ. لارنس ووو... را عبید زاکانی به راحتی در جیبش می گذاشت و آنها را به دریا می برد و دوباره آب نزده به خشکی برمی گرداند.

با این حساب، آیا می توان نقطه ی تاریخ جهانی زوال اخلاق را به درستی تعیین کرد؟ آیا ممکن است آغاز افول شرم جوامع را زمانی در نظر گرفت که بشر، آخرالامر کوشید تا با خود کاملا روراست باشد و بساط دل به هم زن و دست و پاگیر پیشینیانش را، یک بار برای همیشه، دور بریزد؟

شاید در دورانی که ژان ژاک روسو همچنان که در « امیل » خود به صراحت تاکید می کرد و معتقد بود هرگز هیچ کتابی مناسب مطالعه ی بچه ها نیست الا « رابینسون کروزوئه » اثر دانیل دفو، یا حتی بسیار پس از آن، ژاک ماریتن با خواهش و تمنّا از آندره ژید انتظار داشت کتاب خلاف اخلاق « کوریدون » را چاپ نکند، و یا مثلا با چاپ و انتشار کتاب هایی چون « اولیس »، « فاسق خانم چترلی » و... علنا و قویا مخالفت می شد، عده ای دوراندیش تر از بقیه، به روشنی می توانستند نوعی افسارگسیختگی جنون آمیز را به تصور آورند که دامنگیر نسل های بعدی می شد.

خودمانیم. جریان چیست؟ چه چیزی درست است؟ چه چیزی غلط است؟ چه چیزی رسمی است؟ چه چیزی غیر رسمی است؟ چگونه می توانیم تشخیص بدهیم؟ کتاب راهنما کجاست؟

صرف نظر از این که اخلاقیات سنّتی چه می گویند، ما از چه چیز رنج می بریم؟ چرا باغ بزرگ زمین، دیگر جایی برای عیش ما ندارد؟ و آن گاه که در مشرق های مشرق و در مغرب های مغرب، عیش را تمام به لجن می کشند، چگونه همچنان به تفرج در باغ بزرگ ادامه دهیم؟! چگونه در باغ، ادبیات قلمی کنیم؟!

برچسب‌ها: