۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه
علیه حرّافی و عبارت پردازی
شِکوِه نامه ای شتابزده در بابِ حالاتِ متلوّن و متغیّرِ اربابِ ادب

« ...اما موریاک هم! او به یکی از همکارانِ "له تان مدرن" نوشت: "همه چیز در باره ی مهبلِ ارباب تان را یاد گرفته ام". و این نشان می دهد که او در زندگیِ خصوصی از کلمات ترسی ندارد. »

این گلایه ی صریحی است که سیمون دوبوار در مقدّمه ی «جنسِ دوّم» که به زعمِ او حتّی در میانِ دوستانش هم خشم هایی برانگیخته، از اظهار نظرِ عجیب و غیرِ عفیفانهی فرانسوا موریاکِ کاتولیک در باره ی خود میکند.

از فرانسهی سال های پیش و پس از جنگ ــ عمدتا جنگِ جهانیِ دوّم ــ به جغرافیایِ آشنا و همزبانِ عصرِ حاضر باز میگردیم و در نهایتِ تأسّف و تحسّر، از حالاتِ نه چندان مقبول و ماندگارِ بسیاری از به اصطلاح دلمشغولانِ ادبیاتِ این ملک ــ که هرگز مباد حضرت عالی هم از شمارِ آنان باشی ــ حیرت می کنیم که نه تنها از کلمات که از بسیاری چیزهایِ دیگر هم اِبایی ندارند!

و البته ــ خدا کند ــ اشتباه تلقّی نشود؛ این شِکوِه نامه شاید تنها در کلیّتِ خویش به آن مفهومِ مورد نظری برسد که تواند دلگیریِ ناظمش را تداعی کند.

* * *

نوشتن، سودایِ غریبی است. جذبت میکند، به پستویِ خود می کشاندت، تحریکت میکند، ترتیبت را میدهد، مچاله ات میکند، محوت میکند، و... امّا همچنان دست از سرت برنمیدارد. زیرا که از آن پس، با خاطرهاش آزارت می دهد و بالاخره یک روز زهرش را در تو می ریزد و به روزگارِ سیاه می نشاندت. تا چه کسی باشی! تا با کدامین هوس به این وادیِ پرخطر پای نهاده باشی! وگرنه، جرواجرت می کند؛ معلوم است که تو هم کم می آوری و بد میشوی: اگر هنوز اندکی منصف باشی، تنها با خود، و اگر تمامِ انصافت را پیش تر یکجا وانهاده باشی، با خلایق همه.

آدم میخواهد قلم به دست گیرد و به خود غرّه نشود. حال آن که نامه نوشتن که قر و قمیش آمدن ندارد. دارد؟ گیرم این هم نامه ای است به خوانندگانی احتمالی که می بینی و نمی بینی شان. در حیاتِ خودت و بعد از مرگت. به هر حال، بیشتر از این ها از تو، به
نوشتن، سودایِ غریبی است. جذبت میکند، به پستویِ خود می کشاندت، تحریکت میکند، ترتیبت را میدهد، مچاله ات میکند، محوت میکند، و... امّا همچنان دست از سرت برنمیدارد

خصوص از تو، انتظار میرفت و می رود البتّه هنوز. ولی آخر این قمپز درکردن هایت دیگر برای چیست؟ اِفه های خارج از متنِ تو مرا کشته! این دیگر چه عکسهایی است که می اندازی؟ چرا آن طور طرّه ای از زلفینت را روی چشمانت می ریزی و دست زیرِ چانه ات می گذاری و به دوربین یا پیش پایت و یا آن دور دورها خیره می شوی؟ خودمانیم، در آن لحظه به چه می اندیشی؟ نگرانِ چه چیز هستی؟ جاودانگی ات؟ راستی؟ ولی تو را به خدا، کدام جاودانگی؟ خطابه ی ال گور، برنده ی نوبل را خوانده ای؟ وای، نخوانده ای؟! دیگر چیزی به انقراضِ نسلِ شیرهای قطبی نمانده؛ و بعد از آن، لابد نوبتِ انقراضِ نسلِ تو و اخلافِ توست. و بعد دیگر هیچ دایره المعارفی وجود نخواهد داشت که نامِ نامی تو نیز در آن درج شده باشد. جاودانگی تو در خلاء خواهد بود. به گونه ی حزن انگیزی خنده دار است؛ مگر نه!

هیچ می دانی مشکوک می زنی؟ تو قابلِ اعتماد نیستی. تو نامه نگارِ خوبی نیستی. تو صمیمی نیستی. تو رها نیستی. تو صرفا در بندِ خودتی. وافریادا! تو می خواهی فریب بدهی؛ و بیش و پیش از همه، خودت را.

نه دیگر، نشد. تو بیماری. اما نه، بیمار هم نیستی. و کاش بیمار بودی. چرا که اتفاقا بیماری به یاریِ مارسل پروست آمد و آه، چه نتیجه ی شگفت انگیزی که نداد! بیمار باشی و « در جست و جوی زمانِ از دست رفته» را هم بنویسی!

تو بی شک موجودی بسیار سطحی هستی و هرگز جز رویه ی اشیاء و اتّفاقات را نمی توانی ببینی. بدین ترتیب، نتیجه می گیریم که تو بسیار کوچک هستی و البتّه حقیر. خجالت هم نمی کشی، اصلا و ابدا.

هنوز هم کتاب می نویسی؟ کافه می نشینی؟ کانون ادبیات راه می اندازی؟ تو؟ هوم!

از این گذشته، چقدر تو حرف می زنی؟ چقدر عبارت می پردازی؟ دریغا که با سکوت به کلّی بیگانه ای!

« زن پرسید چرا عقاید و اندیشه های خود را نمی نویسد. و او با بی اعتناییِ احتیاط آمیزی گفت: برای چه؟ برای مقابله با حرّافان و عبارت پردازانی که قادر نیستند حتّی برای شصت ثانیه در باره ی موضوعی بیندیشند! یا برای این که خودش را در معرضِ انتقادها و خرده گیری های طبقه ی متوسطِ کودنی که اجرای اصولِ اخلاقی خود را به دستِ پلیس ها و هنرهای زیبایش را به دلالانِ هنری وامی گذارد قرار دهد! »

ضروری است، بسیار ضروری است که بارِ دیگر « یک حادثه ی دردناک » جیمز جویس را برداری و بخوانی. تو راستی راستی یک « حرّاف و عبارت پردازِ » تمام عیاری، دیگر هم در قیدش نیستی.

بدین ترتیب، باید تا دیر نشده، فکری به حالِ خودت کنی!

* * *

« گاهی لازم است سکوت کنیم و به موسیقی گوش بسپاریم از آن سوی صدای باران. »

به سیاقِ مارچلو ماسترویانی در « گامِ معلّقِ لک لکِ » تئو آنجلو پولوس، بد نیست ما هم، هر از چند گاه، با خود ــ با این گریزامارِ مغرورِ بی مایه ــ رو در رو شویم و بی ملاحظه پا بر سرش بکوبیم؛ همچون در یک آینه.

برچسب‌ها: