۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه
حكايت‌واره‌اي از قياس ادباي ديروز و امروز
انگار كه نويسند‌ه‌اي از نوشيدن ناگزير شوكران جان داده‌باشد و ناگزيرتر از او بازماندگاني ارادتمند و وفادار بخواهند به كالبدشكافي‌اش بپردازند. اما آيا به واقع همه چيز به همين‌جا ختم مي‌شود؟ مسلماً خير؛ چرا كه ناگزيري سومي هم وجود دارد و آن توضيح اين نكته نه چندان ظريف از سوي ماست كه كالبدشكافي هرگز به پيكره و امعاء و احشاء دروني نويسنده ارتباطي ندارد بلكه اين‌بار منحصراً روي روح او صورت مي‌گيرد. پس بهتراست اصلاً بگوييم: « روح شكافي! » و فيلسوف‌مآبانه خيال خود و خواننده، و احتمالاً (و احتياطاً!) هر كنجكاو كج انديش و بهانه‌گيري را هم راحت كنيم.
انگار كه نويسنده‌ي فقيد آخرين حلقه از سلسله ي قلمزنان غول و قدري است كه براي فعل نوشتن رسالتي عظيم و انساني قائل بودند و عملاً - گيرم تنها با قلمشان - اين دغدغه را داشتند كه به راستي تصحيحي در جهان پيرامون‌شان انجام دهند.
و انگار كه نويسنده‌ي مذكور هرگز نه‌تنها بزرگوارانه به صلاح و مصلحت منفعت‌جويانه و مقطعي رضايت نداده،‌ بلكه در همان حال «هوزوارشن» ادبي نيز به هيچ وجه به دهنش مزه نكرده است. حداقل اين چيزي بوده كه صادقانه بدان تأكيد داشته‌است و گويا بي آن‌كه هيچ‌گاه همّ خود را مصروف هدايت ديگران نمايد، از آن بيش‌تر دلبسته‌ي اين راستي و درستي بوده.
بزرگداشت اين آخرين نويسنده، بي‌گمان آخرين وداع حزن‌انگيز و حسرت بار با نسل كلاسيك‌هاي خوش‌بين و اميدواري است كه با ايمان و اعتقادي عجيب، راسخ و بي‌مثال، مطلع يا اهداءنامچه‌هاي رمان‌هايشان را با جملات يا عبارت‌هايي از اين دست مزيّن مي‌كردند:

«تا از تأثير قوانين و رسوم، يك عقوبت اجتماعي برقرار باشد كه در بحبوحه‌ي تمدن، دوزخ‌هاي ساختگي به وجود آورد، و تقدير ازلي را كه رّباني است شئامت انساني مشوش سازد؛
تا سه معماي عصر، تدني مرد به دليل رنجبري، سقوط زن به دليل گرسنگي، نزاري كودك به دليل ظلمت، حل نشده‌باشند؛
تا در بعض اقطار، اختناق اجتماعي امكان‌پذير باشد؛ به عبارت ديگر، و با نظري باز هم بسيط ‌‌تر، تا روي زمين ناداني و بينوايي وجود داشته‌باشد، كتبي از اين قبيل مي‌توانند بي‌فايده نباشند.» (بينوايان؛ ويكتور هوگو)

«به جان‌هاي آزاد همه ملت‌ها، به كساني كه رنج مي‌برند و پيكار مي‌كنند و پيروز مي‌شوند.» (ژان كريستف؛ رومن رولان)

«اين كتاب، سرگذشت مردان و زنان شجاعي است كه مدت‌ها قبل زيسته‌اند و نام شان هرگز از خاطرها نرفته‌است. قهرمانان اين داستان، آزادي و شرف انسان را گرامي داشتند و پاك و شريف زيستند. اين داستان را بدين منظور نوشتم كه كساني كه آن را مي‌خوانند- خواه فرزندان خودم يا ديگران- در راه بهبود آينده‌ي مغشوش مان نيرو بگيرند و عليه ظلم و بيداد مبارزه كنند، شايد كه رؤياي اسپارتاكوس در زمان ما به حقيقت بپيوندد.» (اسپارتاكوس؛ هوارد فاست)

امروز اگر هنوز حتي اندكي از آن ساده‌دلي معصومانه و خوشدلي بزرگوارانه در ژن‌هاي ما به جا مانده باشد، شايد با حيا و حسي نوستالژيك به اعقاب مان بينديشيم كه چگونه با سعه ي صدري ستودني سنگ بر سنگ مي‌گذاشتند و تو گويي به واسطه‌ي قلم متعهد اما تند و تيزشان با نيروهاي مخرّب و شرّ در هر نقطه‌اي اتمام حجت مي‌كردند، چنان چون اين نويسنده‌ي فقيد ما:

« احمق‌ها! احمق‌ها! احتياط! احتياط! جهان در دست احداث است... »

و به نظر مي‌رسد كه اعقاب نويسنده به خوبي آگاه بودند كه براي چه مي‌نويسند.
بدين ترتيب اكنون پرسش اين است: آخرين نويسنده‌ي بزرگ عصر ما – كه فرض را براين مي‌گذاريم ديگر همه كاملاً مي‌شناسيمش- چرا جام شوكران را سركشيده‌است؟ حتي مي‌دانيم كه علي‌الظاهر هيچ‌كس او را مجبور به اين كار نكرده. چرا كه همه چيز در خلوت نويسنده اتفاق افتاده. شواهد هم دقيقاً همين را مي‌گويند. در اين‌كه او خودكشي كرده، همه اتفاق نظر داريم و بالاخره از زمان وقوع حادثه تاكنون، حتي يك نفر هم پيدا نشده كه خلاف اين را ادعا يا ثابت كند.
بايد از منتقد - نه، بهتر است بگوييم محقق - خوش سليقه، خوشفكر و خوشنام معاصر سپاسگزار باشيم كه زين پس با ارادت و شيفتگي وافر دست به كار مي‌شود و طي زماني دراز، شبانه روز، سرگرم بررسي و غور در زندگاني و آثار نويسنده‌ي مرحوم مي‌شود و البته به نتايج جالب توجه و شگرفي دست مي‌يابد و در نخستين سالگرد از دست رفتن آن فقيد بزرگ، حضور به هم مي‌رساند و با تواضع و فروتني و احترامي كاملاً شايسته و در خور وي، ما را نيز بدان مستفيض مي‌نمايد؛ وگرنه شايد اين راز، كماكان تا مدت‌هاي مديد سر به مُهر مي‌ماند:

« يك نفر زيادي است، يك نفر بايد جا خالي كند، بايد بميرد، مزاحم بايد بميرد. پس نويسنده بايد جا خالي كند، بايد بميرد؛ چون نويسنده مزاحم است، چون نويسنده زيادي است.»

اين نخستين كشف شگفت و ظاهراً متناقض محقق محترم در خصوص نويسنده‌ي مرده و مدفون در خاك است. محقق مدعي است همه‌ي آن‌چه را كه يافته، به واقع از لابه‌لا و جاي‌جاي آثار به جا مانده از خود نويسنده بيرون كشيده و تعابير و قياس‌ها و استنتاجاتش دقيقاً و تحقيقاً بر مطالب مندرج در آن‌ها منطبق است:

چهار هزار سال بعد، هنگام عبور از خياباني در... (ديگر يادش نبود كجا: پاريس؟ لندن؟ قاهره؟ بغداد؟ تهران؟ مسكو؟ رم؟ دهلي؟ ...؟) به موجود نيم‌زنده‌اي برخورد، افتاده بر كنار جوي آب كه از نظر جسمي شباهت تام و تمامي به آدميان داشت؛ اما عجيب بود كه هيچ‌كس نمي‌ديدش. هيچ‌كس كم‌ترين توجهي به او نداشت. اصلاً تو گويي هيچ‌كس متوجه حضور حشره‌وار او نمي‌شد. با وجود اين، روزنامه‌ها هم‌چنان چاپ مي‌شدند و از سياست، فوتبال، ستارگان سينما، ادبيات و ... مي‌نوشتند؛ لكن ديگر به مفلوكان حاشيه‌ي اجتماعات انساني هيچ اشاره‌اي نمي‌كردند، شايد حتي از اين امر ابا داشتند. تو گويي اين هم خود آزمون و خطايي بيهوده مي‌نمود. به هر حال بيش از چهار هزار سال از پيدايي فرهنگ مكتوب بشري مي‌گذشت.
اكنون داستان ‌نويسان بيش‌و پيش از هر چيز دغدغه‌ي خرمُهره‌هاي بوكر، پوليتزر، گنكور و نوبل را داشتند. دوره‌ي نويسندگاني از تبار هوگو و زولا ديگر سرآمده بود. اكنون داستان‌نويسان به هزار ترفند پليد فرماليستي، چونان رقاصاني افسونگر، قلم را با فراغ بال بر كاغذ قِر مي‌دادند تا قبل از مرگ، قبل از نيستي و محو كامل، نام خود را در فهرست بي‌انتهايي ثبت كنند كه از كثرت جنون‌آميز عهد كوتوله‌نويسان اشباع شده‌بود. حالا ديگر مسخره مي‌نمود، خيلي مسخره مي‌نمود كه جويس باشي و حتي « اوليس » را نوشته باشي اما از پس تهيه و تدارك سرپناهي هرچند كوچك از آن خود و خانواده‌ات برنيايي! حالا نويسندگان مجاز بودند زيرپاي يك‌ديگر را خالي كنند. حتي مي‌توانستند روي دست هم بلند شوند. به خصوص كه حاميان تثبيت شده‌اي بايد در وقت، به پشتيباني از آنان بر مي‌خاستند. چرا كه هم صاحبان صنف بودند و هم كانوني از براي خود داشتند. و بيش از آن‌كه از درد زايش اثري نو و ماندگار به خود بپيچند و پس در خود فرو روند، به كانون و صنف‌شان مي‌انديشيدند و به قرار و مدارها و گردهمايي‌هاي پوچ. آن‌ها آن‌قدر كه به سر و وضع‌شان مي‌رسيدند هرگز نمي‌توانستند هم‌چون فلوبر دنبال يك صفت مناسب بگردند و كلي وقت صرف آن كنند.
باري، هزاره‌ي ديگري آغاز شده‌بود: هزاره‌ي تبليغات، و هر چيز تعريف خاص خودش را داشت.
اكنون به دلايلي عجيب و غريب و شايد به پشتوانه‌ي دست‌هاي مكار و پليدي در پشت پرده، گاه نويسنده‌اي بي‌مايه با اثري پوچ و نازل چنان در بوق و كرنا مي‌شد كه ناگهان در صدر مي‌نشست و در آن واحد، خبرگزاري‌ها و سايت‌ها و وبلاگ‌ها آن‌قدر او را به يك‌ديگر پاس مي‌دادند كه حتي ويكتور هوگو و بينوايانش نيز در محاق مي‌ماندند.
هزاره‌ي تبليغات اخبار گفته‌ و ناگفته بسياري داشت: از ابهام ابدي سايز دور باسن مرلين مونرو گرفته تا تمسخر مانكن‌هاي چون كبريتي انگليسي توسط مارگو نوه‌ي ارنست همينگوي، تب عاشقانه‌هاي تد هيوز – سيلويا پلات، ادعاي استمناءِ گيرموكابررا اينفانته، بچه‌بازي آندره ژيد، همجنس‌گرايي مارسل پروست و راننده‌اش، ماركي دوساد، صدو بيست روز سودوم، پيرپائولو پازوليني، بيليتيس، سافو... سياره‌ي جي.كي. رولينگ، آه، هري، هري پاتر، بازار گرم هري پاتر، فروش نيمه شب و صف‌هاي طويل خريداران هري‌ پاتر، پائولو كوئيلو و كيمياگرش، برزيل، گابريلا: گل ميخك و دارچين، خورخه آمادو، برزيل، رونالدو، زين‌الدين زيدان، ديويد بكهام، بكهام و ويكتوريا، مايكل جكسون، مدونا، جنيفرلوپز، شكيرا، سلن ديون، تايتانيك، لئوناردو دي‌كاپريو، تام كروز و نيكول كيدمن، چشمان باز بسته، جدايي كروز و كيدمن، ازدواج دوباره ي كروز، ازدواج دوباره ي كيدمن، ... استخوان‌هاي چه‌گوارا، كاسترو، بن‌لادن، يازده سپتامبر، ... و ... و... و...

جنون كثرت، كثرت هر دم فزاينده‌ي مهار ناپذير، آه ... آيا هنوز اميدي هست؟ يا نه، ديگر عصر رمان‌هاي بزرگ كلاسيك به سرآمده و رمان‌نويس بايد برود كشكش را بسابد! اما شايد اولي‌تر آن‌كه اصلاً برود فروتنانه خودش را دار بزند

برچسب‌ها: