اشاره: گاه زمان چه بی رحم و بی ملاحظه می گذرد! درست 20سال پیش، دست به نوشتن داستانی زدم که بعدها به گونه ای مُثله چاپش کردم و... گویا مقدّر نبود که، هرگز سزا یا حتی ناسزایی در باب آن گفته یا نوشته شود... پس، کتاب در محاق ماند! اکنون ــ شاید به پیروی جاهلانه از حسی همچنان جوانانه ــ بار دیگر، وسوسه می شوم و صرفا بخش های آغازین همان داستان را در « ماندگار » به داوری می گذارم... شگفتا! یا آن جوانک ــ امروز در چهل سالگی اش ــ هنوز پرت و پُررو باقی مانده، یا...
گره یکم
از دیرباز، مردگان همانند امانتی بودند که بازماندگان شان وقتی آنان را به خاک می سپردند، دیگر هیچ گاه برای بازپس گیری شان برنمی گشتند؛ قاعده این بود: دیدار به قیامت! اما حیدرقنبر برگشت! قاعده را زیر پا گذاشت تا به عهدی که برای اجرای یک وصیّت نانوشته بسته بود، وفادار بماند. یک هفته پیش از سفر به خراسان¬¬ ــ سفری که هرگز به انجام نرسید ــ شباهنگام، بی آن که کسی خبردار شود، از دهکده ی مُلک میان به گورستان دهکده ی خانسر به سراغ امانت بیست و هفت ساله اش رفت: استخوان های علی حیدر، پدرش. مُلک میانی ها گورستان نداشتند. آنها مردگان شان را در گورستان خانسر ــ دهکده ی مجاورشان ــ دفن می کردند. اگر زمانی غریبه ای گذارش به مُلک میان می افتاد و گورستانی نمی دید، قاعده نبود که نگوید: « لابد مُلک میانی ها عمر جاویدان دارند! » چنان که سال ها بعد ــ حتّی بعد از سال شصت تومانی* ــ یک بار گروهی از بلشویک ها از آنجا گذشتند و فرمانده شان چنین گفت. نخستین بانیان مُلک میان، خود، خانسری هایی بودند که از سوی سالارــ مالک بزرگ آن نواحی ــ مأمور شده بودند تا در مُلک شرقی خانسر به گاوداری بپردازند. با این که آنها، کلبه و کولام*هایی از سنگ و چوب و گل ساختند و با زن و بچه های شان در آنجا ساکن شدند و آبادی نوبنیاد را ــ از آنجا که در میان مُلک واقع شده بود ــ مُلک میان نامیدند و بعدها که بر جمعیت شان افزوده شد و مُلک میان وسعت گرفت برای خود کدخدایی انتخاب کردند، و حتی برای این که مجبور نباشند هنگام مراسم مذهبی به مسجد خانسر بروند، به فکر بنای مسجدی افتادند، اما، هرگز، درصدد برنیامدند که خود، گورستان مستقلی داشته باشند؛ زیرا که نمی خواستند مردگان گذشته ی خود را که در خانسر دفن بودند، از یاد ببرند. بسا پیش می آمد که خانسری ها در بعضی موارد با مُلک میانی ها اختلاف پیدا می کردند و کارشان حتی به زدوخورد می کشید و آن گاه به ناچار راه مُلک میانی ها را به خانسر می بستند؛ چنان که راه خودشان نیز به مُلک میان بسته می شد. اما خانسری ها هرگزــ حتی در زمان قهرــ جلو مردگان مُلک میانی ها را نمی گرفتند. انگار که مردگان، جای خود داشتند و بیش از زندگان، محترم شمرده می شدند! در زمان قهر، اگر کسی در مُلک میان درمی گذشت و صدای لااله الالله مُلک میانی ها بلند می شد و به همراهی و پشتیبانی مرده شان به خانسر می رفتند، خانسری ها نیزــ به احترام مرده ــ بی آن که چیزی بگویند، با سرهای فروافتاده، ساکت و آرام، یکایک از خانه های شان بیرون آمده و به جماعت تشییع کنندگان می پیوستند و لااله الالله گویان، مرده را تا گورستان بدرقه می کردند؛ و بدین سان مُلک میانی ها و خانسری ها در گورستان دوباره با یکدیگر دست آشتی می دادند. همیشه مردگان واسطه ی آشتی آنها بودند! در آن زمان که حیدرقنبر کیسه و بیل و کلنگ را برداشت و به قصد کندن گور علی حیدر به گورستان رفت، اهالی دو دهکده، چشم نداشتند همدیگر را ببینند. سیزده روز از دعوای سختی که با هم داشتند، می گذشت. صحبت، صحبت کمر به پایین بود: قنبرحیدر، یکی از سه پسر حیدرقنبر، که هنوز جوان بود و بی زن، کمر شلوارش را شُل کرده بود و دنبال ناموس خانسری ها افتاده بود. خانسری ها از جریان بو برده و وقت می پاییدند. تا این که سرانجام یک شب، قنبرحیدر به هچل افتاد. در پستوی کولامی که او و دختری گل می کاشتند و دیگر چیزی به پایان کارشان نمانده بود، خانسری ها سررسیدند و با چوب و چماق به جان شان افتادند. قنبرحیدر و دخترک حتی فرصت پیدا نکردند تا سرشان را بالا بگیرند. خانسری های خشماگین، در همان شب، آن دو را که طناب پیچ شان کرده بودند، به مُلک میان آوردند و جلو خانه ی حیدرقنبر انداختند و بی آن که کسی بفهمد، دوباره به خانسر بازگشتند. تا صبح فردا، آب از آب تکان نخورد. اما بعد از آن، وقتی که تمام مُلک میانی ها از جریان شب گذشته باخبر شدند، خون شان به جوش آمد. می گفتند: « گرفتن قنبرحیدر و دختر هیچ مانعی نداشت؛ می خواستند به عقدشان درآورند. اما دیگر زدن و طناب پیچ کردن ودزدانه آوردن و اینجا انداختن شان چه بود؟! » تنها یک نفر از مُلک میانی ها بود که نظر دیگری داشت: « نمی خواست نصف شب، سر ناموس مردم بیفتد؛ خود کرده، خود بسوزد. » و او حیدرقنبر بود که بعد نتیجه گرفت: « حال که آبرویم را پیش دوست و دشمن برده، دیگردر خانه ام راهش نمی دهم. آواره شود، ردّش هم نباشد. » اما دعوا در اینجا نخوابید. چند تن از جوان های دوست قنبرحیدر و برادرهایش که به غیرت شان برخورده بود، تصمیم گرفتند به خانسر بروند و تقاص او را پس بگیرند. گلعلی خان ــ کدخدای محل ــ با این که خود از کار خانسری ها دلگیر بود، اما این اقدام جوانان را صلاح نمی دید. پیشنهاد کرد حال که این طور شده، قنبرحیدر و دختر را با هم عقد کنند و جشنی ترتیب بدهند و حتی خانسری ها را دعوت کنند تا مبادا خدای ناکرده دعوایی ناخواسته پیش بیاید. اما جوانان سر گردن خود بودند؛ گردن شان هم انگار درخت للیکی؛ سفت و سخت. چوبدستی شان را برداشتند راه افتادند؛ بیشتر مُلک میانی ها هم به دنبال شان. کدخدا هر کاری کرد نتوانست جلوشان را بگیرد؛ ناچار به خانه اش برگشت و در آن حال با قیشش ــ اولین و تنها قیش درمُلک میان، که مدتها قبل، سالار به رسم قدردانی از وفاداری، از کمر خود باز کرده و به کمر او بسته بود ــ به جان قنبرحیدر و دخترک که ــ پیش از آن، برای آن که تکلیف شان را معلوم کند ــ آنها را نزد خود آورده بود، افتاد: « پدرسوخته ها! همه اش تقصیر شما دو نفر است. دو تا محله را به جان هم انداخته اید. بدهم آنجایتان را داغ کنند؟ » سیزده روز بعد، در شبی که حیدرقنبر خواست از مُلک میان راهی گورستان خانسر شود، در دل، هیچ هراسی از دست خانسری ها به خود راه نداد. پایش را از خانه که بیرون گذاشت، رو به آفتاب درآمد کرد و زیر لب ندا در داد: « یا ضامن آهو! » ماه در آسمان بود؛ ماه شب چهارده. هیچ یک از مُلک میانی ها متوجه رفتنش نشدند. بی آن که به بیراهه بزند، راه اصلی خانسر را در پیش گرفت. در آنجا به عده ای از جوانان شب زنده دار برخورد. آنها جلوش را گرفتند: « اول پسرش را فرستاد، حالا خودش آمده با این بار و بندیل ( بیل و کلنگ را می گفتند )؛ تخم سگ های زناگر... » حیدرقنبر خندید: « پُر تند نروید. شما جوانید هنوز؛ اما پدران تان مرا می شناسند. مگر نشنیده اید خاک بر سر را از خانه بیرون کرده ام؟ » خانسری ها اعتراض کردند: « بی ناموس! این حرف ها حالی مان نمی شود. به خیالت امشب جان سالم در می بری؟ » حیدرقنبر بی آن که خونسردی اش را از دست بدهد، اظهار داشت: « من در رفتنی نیستم. هر کاری می خواهید با من بکنید، بکنید. ولی بدانید از خانه که بیرون آمدم، امام رضا را ضامن خود کردم. دارم می روم گورستان، خاک پدرم را بکنم تا چند روز دیگر که به زیارت می روم، استخوان هایش را همراه خودم ببرم خراسان، آنجا دفن کنم؛ آخر پدر خدابیامرزم این طور وصیت کرده بود. من ریش هایم سفید شده است؛ ای جاهلان! دیگر از من زنا گذشته است. باور نمی کنید؟! » گفتی این اعتراف، آبی بود که بر آتش خشم جوانان شب زنده دار خانسری ریخته شد. آنها با شگفتی او را که به واقع بیل و کلنگ بر دوش داشت، ورانداز کردند و بر جای شان خشکیدند. درست هنگامی که حیدرقنبر به طرف گورستان به راه افتاد، پرسیدند: « نمی ترسی؟! » حیدرقنبر بی آن که سر برگرداند، جواب داد: « از زنده ها چرا، اما از مرده ها نه. » ساعتی بعد، زمانی که حیدرقنبر با استخوان های پدرش از گورستان برمی گشت، جوانان خانسری دوباره سر راهش سبز شدند؛ اما این بار نه با دعوا، که با پرسش؛ همان پرسشی که راهزنان یک هفته بعد در اولین روز حرکت حیدرقنبر و همراهانش به سوی خراسان، که در سر راه شان جلو آنها را گرفته و جیب ها و وسایل شان را گشتند و به کیسه ی محتوی استخوان ها برخوردند، ازاو کردند: « برای دفن مردگان، خاک گیلان چه کم از خاک خراسان دارد؟ » حیدرقنبر در جواب هر دو گروه به یک اعلام اکتفا کرد: « خاک متبرک خراسان کجا و خاک جاهای دیگر کجا! »
گره دویّم
سفیدتمشک؛ مرز گیلان و مازندران؛ دشتی کوچک زیر جنگل شمال و بر کناره ی دریای خزر؛ پوشیده از تمشک های وحشی تا یک قد؛ خوابگاه گرازان و شغالان؛ و کمینگاه دیرینه ی راهزنان. همان جا بود که راهزنان داروندار حیدرقنبر و همراهانش را از آنان گرفتند و از اسب ها و خرج و لوازم سفر و نیز هر چه شاهی و دینار با خود داشتند، تنها کیسه ی استخوان های علی حیدر را برایشان باقی گذاشتند و از « امام رضا » هم که حیدرقنبر هشدار داده بود: « بترسید؛ چون ما زُوّار او هستیم! » نترسیدند. زائران لخت شده که هنوز بیش از چند فرسنگ از دهکده شان دور نشده بودند و راهی طولانی تا خراسان در پیش داشتند، چاره ای ندیدند جز آن که دوباره به مُلک میان برگردند؛ پای پیاده. حیدرقنبر در میان بهت و حیرت مُلک میانی ها وقتی که پایش به خانه رسید، در بستر بیماری افتاد. بیماری اش روز به روز شدیدتر شد؛ چنان که دیگر نتوانست از بستر بلند شود. با شدت گرفتن بیماری، تمام افراد خانواده اش به دور بستر او گرد آمدند. دو تن از پسرانش که با زن و بچه هایشان، در حالتی قهرآمیز، سوای از او زندگی می کردند ــ چون هرگز خطش را نمی خواندند ــ آمدند: قنبرعلی و قنبرمیرزا. حیدرقنبر در میان تب و هذیان، تا آنان را دید که از در وارد می شوند، در حالی که دراز کشیده بود، تکانی خورد و بر روی آرنج هایش نیم خیز شد: « درکار نبودید؟! لابد شنیده اید که دارم می میرم. شما دو تا هیچ ارثی از من نمی برید. بروید آواره شوید حلواخوران سر گور! » اما آنها به روی خود نیاوردند و در همان حال که مادرشان گل صفا سر پدر محتضرشان داد زد که: « دیگر بس کن لب گور! » در کنار بسترش زانو زدند. قنبرحیدر و خانم ماه ــ نوعروس خانواده ــ که گلعلی خان پیش از سفر نافرجام حیدرقنبر به خراسان، با آوردن ملا قربانعلی مقدسی ــ روضه خوان و محضردار و همه کاره ی امور آداب و رسوم ساکنان آن نواحی ــ از بازار چایجان ــ که چندین محله آن سوتر ازخانسر، به سوی آفتاب غروب می بود ــ بدون حضور خانسری ها به عقدشان درآورده بود و از حیدرقنبر هم خواسته بود که از سر تقصیر آنها بگذرد و به خانه راهشان دهد، نیز در آنجا حاضر بودند. و سمرقند، دختر یکی یکدانه ی حیدرقنبر، زیر نگاه گل صفا در تب و تاب بود و دم کرده های گیاهی را که مادر به او می داد، به پدر می خوراند. در بیست و یکمین روز بیماری، حیدرقنبر، گلعلی خان را بر سر بالینش خواست. قنبرحیدر، جَلد به دنبالش رفت. وقتی که گلعلی خان آمد، حیدرقنبر از گل صفا خواست منقل و وافور را آماده کند. پیش از آن، بسا که حیدرقنبر و کدخدا از سر تفریح یا سرخوشی با هم تریاک می کشیدند؛ اما این بار گلعلی خان در شگفت شد. وقت تفریح نبود! با این همه، به حرف آمد ــ انگار حالی اش شد: « آی مشدی قنبر آی ... قدر این سیاه برادر را نمی دانیم. باور کن همین باید از بستر بلندت کند. » « نه گلعلی خان، نه ... به نظرم دیگر عمر من به سر آمده است. » کدخدا نتوانست چیزی بگوید. هر دو، بی آن که خود خواسته باشند، سکوتی طولانی را پشت سر گذاشتند؛ سکوتی بی سابقه در سراسر برخوردهایشان در زندگی! گل صفا، همچنان که به اکراهی دیرینه، بساط دود و دم را آورد و آنها پکی چند زدند و استکان های چای شان را سر کشیدند، حیدرقنبر موضوع استخوان های کنده شده ی علی حیدر را با گلعلی خان در میان گذاشت. از او خواست زحمت بکشد استخوان ها را بردارد و ببرد دوباره در همان جای قبلی دفن کند. گلعلی خان پذیرفت و همان روز کیسه ی استخوان ها را برداشت و به خانه اش برد؛ اما فقط تا خانه اش؛ زیرا که راه خانسر بسته بود. هنوز مُلک میانی ها و خانسری ها به خاطر جریان قنبرحیدر و خانم ماه با یکدیگر قهر بودند. گلعلی خان چاره ای ندید جز آن که با چند تن از ریش سفیدان مُلک میان مشورت کند تا ترتیب تشییع جنازه ی دوباره ای را برای استخوان های پوک علی حیدر بدهند. بیست و هفت سال پیش از آن، که مُلک میانی ها و خانسری ها ــ به خاطر مسأله ای فراموش شده ــ با یکدیگر قهر بودند و دشمن خو، علی حیدر با مرگش واسطه ی آشتی آنها شده بود. بعد از آن بیست و هفت سال هم که قنبرحیدر، نوه ی علی حیدر، با حرارت کمر به پایینش، آتش میان دو دهکده انداخت، پدربزرگ دیگربار از خاک به در آمد و بعد از حدود یک ماه اقامت ناروحانی بر روی زمین، با تشییع دوباره ی استخوان هایش موجب آشتی دو دهکده شد. از آن پس، خانسری ها نیز به دیدار و عیادت حیدرقنبر آمدند. در غروب سی و پنجمین روز بیماری، حیدرقنبر پسر کوچکش قنبرحیدر را نزد خود خواند و در حضور بقیه ی افراد خانواده اش به او گفت: « پسرم، فردا صبح، هنوز آفتاب نزده، می روی توسکامحله سراغ آسد هادی. بگو پدرم می گوید زحمت بکش بیا و مرا غسل بده ... » همگی به گریه افتادند؛ شام خوردن را از یاد بردند و خفتن را نیز؛ سیر می نمودند ــ از همه چیز ــ و خواب از چشمان شان پریده بود. همچنان بودند تا سحرگاه. « دیگر موقعش است. دیر نشود پسر ... سوار ِبندی* شو، برو توسکامحله ... » حیدرقنبر بود؛ با زمزمه ای گم در نشخوار ِبندی نشسته بر درگاه؛ ِبندی نه، شتر! ِبندی به خراسان رفته بود؛ به آستانی مقدس؛ سال ها پیش! قنبرحیدر با پوزخندی تلخ، بی صدا و آرام، چارقش را پوشید، چوبدستی اش را برداشت و در هوای گرگ و میش سحری، راهی توسکامحله شد. آقا سید هادی غسّال تا قنبرحیدر را دید که از راه می رسید، گفت: « آه ... خدا بیامرزد مشدی قنبر را؛ آدم خوبی بود! » « صبح بخیر آسد هادی! ولی راه که افتادم هنوز ... » « صبح بخیر، تمام شد! یک دقیقه بایست لباسم را بپوشم الآن می آیم. » وقتی که قنبرحیدر و آقا سید هادی به مُلک میان رسیدند، ناله و زاری زن ها گوش آسمان را کر کرده بود ... شتر، حیدرقنبر را برده بود.
گره سیّم
حیدرقنبر، « مشهدی » شده بود؛ بی آن که پایش به آن مکان مقدس رسیده باشد و دستش به آن ضریح مطهر. اعتقاد بر این بود که هرگاه کسی عزم زیارت آقا امام رضا را کرد، از همان لحظه مشهدی است؛ حال چه سعادت زیارت یافته باشد یا نیافته باشد. نخستین بار چاووش بود که هنگام بدرقه شان در روز حرکت به سوی خراسان، او را « مشدی قنبر » خوانده بود؛ اما حیدرقنبر قانع نبوده بود به آن که تنها نامش دو تا شود؛ عشق دیدار و زیارت داشته بود؛ یک عمر.
* * *
سال شصت تومانی: تاریخ محلی؛ سال قحطی،که برنج کمیاب بود وخرواری به شصت تومان فروخته می شد. کولام ( kulam ): جایگاه زمستانی گاوها و نیز سرای موقت گاوچرانان. ِبندی ( bendi ): اسب ویژه ی سواری که اخته نشده باشد.