درنگی بر آراء و اندیشه های پوچ انگار فرهیخته: آلبر کامو
آلبر کامو ملحدی دوست داشتنی است؛ قدیسی بی خدا. چرا که به هر حال، وقتی که داستایفسکی می گوید «اگر خدا نباشد هر کاری مجاز است »، در تمام دنیا استثنائا اوست که با بیانی غریب و غیرمنتظره میافزاید « مجاز بودن هر کار بدان معنی نیست که هیچ کاری ممنوع نباشد » و اگر همه می دانیم که داستایفسکی خود مسیحی معتقدی است و پشتش به آسمان گرم ، اما به راستی نمی دانیم کاموی ملحد، طرح عملی ایده اش را چگونه و با کدام پشتوانه ای تضمین می کند و در جهانی بدون خدا، هرگز تن به آنارشی مخرب نمی دهد!
تأکید مذهبی داستایفسکی در آثارش گاه تا بدان حد است که حتی کفر آدمی چون ولادیمیر نابوکف را هم درمیآورد: « جنایتکار و جنده ای کتاب مقدس می خوانند!» واضح است که اشاره ی طعنه آمیز و غیر منصفانه ی « لولیتا » نویس ما به « جنایت و مکافات » است و مشخصا: راسکلنیکف و سونیا. اما مگر کتاب مقدس ــ گیرم از آسمان ــ جز برای هدایت و ارشاد امثال جنایتکار و جنده فرستاده شده ؟! نابوکف بزرگ به چه می اندیشد؟!
باری، کامو احیانا به قدرت ادبی داستایفسکی هرگز رشک نمی برد و اصولا در پی آن نیست تا با او از در مخالفت و منازعه درآید. کامو در حقیقت گفتهی داستایفسکی را کامل تر می کند. کامو ازقضا همان بیم و دغدغهی داستایفسکی را دارد. او هم از هرج و مرج هراسان است و به مجاز بودن هر کاری رضایت نمیدهد. توگویی به زعم داستایفسکی چنان چه روزی به واقع معلوم گردد که اصلا خدایی نبوده و نیست، آدمها دیگر قیدی احساس نمیکنند و هر کس دست به هر کاری که دلش بخواهد، می زند. شگفتا، کاموی ملحد درست همین جا از تقید به قاعده و قانون انسان اخلاق مدار سخن می گوید؛ انسانی که می تواند در پی معنی داشتن برآید: «من داد را برگزیده ام تا به زمین وفادار بمانم... من می دانم که در این جهان چیزی دارای معنی است، و آن بشر است. زیرا بشر تنها موجودی است که می تواند در پی معنی داشتن برآید.» و اصلا شاید اتفاقا همین است که او را زمینی تر، انسانی تر و ــ برای ما ــ عزیزتر می کند.
به گمان من چیزی کامو را از بقیهی نویسندگان و روشنفکران جدا میکند؛ او بیگانهای است که در همان حال بسیار آشنا مینماید. اخلاق گرای نابی که شاید وجه مشخصه یگانهاش نیز همین باشد. برخلاف ژان پل سارتر که حضور دیگری را جهنم میشمارد.
ما شرقیها کامو را بهتر می توانیم بپذیریم تا سارتر. اما نه برای این که سارتر تباری اشرافی دارد و در محیطی ترو تمیز و شیک و پیک بزرگ شده بلکه چون اروپایی، خیلی اروپایی است؛ اما کامو بیش از آن که فرانسوی باشد، در خانواده ای روستایی، در حومه ی بون الجزایر به دنیا آمده است. پدر اصل و نسب آلزاسی دارد و مادر اسپانیولی تبار است.
هنوز یکساله نشده که پدر در نخستین جنگ مارن کشته می شود و زن و بچه اش را تنها و تهیدست برجا میگذارد. از این پس مادر، خاموش و درخود، در الجزیره تن به مستخدمی میدهد تا شکم خود و فرزندانش را سیر کند. آلبر کوچولو همراه با دیگر اعضای خانواده ــ که دایی و مادربزرگ را هم باید به آنها افزود ــ در خانه ای دو اتاقه در محله ی فقیرنشین بلکور سر میکند؛ با سوسک ها و پله های شکسته و تیره و تار و دیوارهای زهوار در رفته. و بدین ترتیب، همچنان که خود بعدها بیان می کند، اول از همه، منحصرا این فقر است که معنی آزادی را به او می فهماند و نه مارکس.
اما آنچه حقیقتا او را از دیگر قلمزنان و اندیشمندان متمایز می کند، همان « آمیزه ای از قضاوت های فردی، اخلاقی و ادبی » است که سوزان سونتاگ در مقاله ی تحسین آمیز و بسیار درخشانش در باره ی آلبر کامو بدان اشاره می کند: « هیچ بحثی در رابطه با کامو بدون ستایش گری از نیک خویی و جذابیت های او به عنوان یک انسان یا حداقل اشاره به این خصایص درست به نظر نمی رسد.نوشتن در مورد کامو عبارت است از تأمل کردن بر آنچه میان تصویر یک نویسنده و کارش اتفاق می افتد که به عبارتی این مسأله همان رابطه ی میان اخلاقیات و ادبیات است، چرا که او خودش همیشه اصرار در طرح کردن مسأله اخلاق با خوانندگانش دارد.»
سونتاگ این تمایز و یگانگی را در احوال کامو به خوبی تشخیص داده و به نظرگاه تازه ای دست می یابد: «... رفتارش با آهنگی از خردمندی، اعتدال، آسان گیری، خوش اخلاقی و غیر شخصی توأم بود که او را در جایگاهی جدا از دیگران قرار می دهد، با مقدماتی از هیچ انگاری همه گیر، خواننده را ــ به آرامی با نیروی صدا و لحن تسکین دهنده اش ــ به سوی انسان باوری حرکت می دهد و جالب این که نتایج انسان دوستانه اش به هیچ وجه در کنار مقدماتش قرار نمی گیرند. این پرش غیر منطقی از ژرفنا به هیچ انگاری همان موهبتی است که سپاس خوانندگان را برمی انگیزد. به این دلیل او شورمندی ها یا عواطف راستین را در قسمی از خوانندگانش برانگیخت. کافکا ترحم و ترس را بیدار می کند، جویس تحسین را، پروست و ژید احترام، اما فکر می کنم هیچ نویسنده ی مدرنی به جز کامو عشق را بیدار نکرده باشد. »
می دانیم که کامو پس از رودیارد کیپلینگ، جوان ترین نویسنده ای است که برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شده است؛ یعنی در چهل وچهار سالگی. اما اگر سارتر از آغاز زندگی اش با خود عهد بسته بود که هیچ امتیازی را چه معنوی و چه مادی از کسی و ارگانی دریافت نکند و از این رو در اقدامی ویژه و فوق العاده از پذیرفتن جایزه ی نوبل هم سر باز می زند، کامو با پذیرفتن آن به گونه ای دیگر، عظمت وجودی خود را عیان میسازد. درست اندکی پس از بردن جایزه ی نوبل، نامه ای برای لویی ژرمن، معلم سال ها پیش خود مینویسد و می کوشد تا مراتب سپاسگزاری اش را از او به جا آورد! دریغم می آید خود آن نامه ی زیبا و بینظیر را در اینجا نیاورم:
19 نوامبر 1957 آقای ژرمن عزیز، صبر کردم تا سرو صدایی که این روزها دور و بر مرا گرفته است فروکش کند تا بیایم و از ته دل با شما حرف بزنم. تازگی ها افتخار بسیار بزرگی به من داده اند که نه خواستار آن بودم نه آن را درخواست کردم. اما وقتی خبر آن را شنیدم اول ازهمه، بعد از مادرم، به فکر شما افتادم. اگر شما نبودید، اگر آن دست محبت آمیزی نبود که شما به سوی بچه ی کوچک فقیری که من بودم دراز کردید، اگر تعلیمات شما و سرمشق وجود شما نبود، ابدا خبری از این چیزها نمی شد. نمی خواهم از این افتخار چیز گزافی درست کنم. اما دست کم فرصتی است برای آن که به شما بگویم برای من چه کسی بوده اید و هستید و به شما اطمینان دهم که تلاش های شما و کار شما و آن دل گشاده ای که به آن می دادید همواره در ذهن یکی از محصلان کوچک شما زنده است، محصل کوچکی که با وجود گذشت سال ها هنوز هم همان شاگرد سپاسگزار شماست. با همه ی توان خود شما را می بوسم. آلبر کامو
اگر چه سیمون دو بووار در مقدمه ی « جنس دوم » خود می نویسد: « کامو با چند عبارت آمیخته به ترشرویی مرا متهم کرد که نر فرانسوی را مسخره کرده ام. او، فرد متعلق به آب و هوای مدیترانه ای، بارآورنده ی غروری اسپانیا یی، به زن جز برابری در بی تفاوتی را اعطا نمی کرد، و قطعا آن چنان که باید جرج ارول گفته باشد،در میان دو تن، او برابرتر می بود. او پیش از آن با روحیه ای شاد نزد ما اعتراف کرده بود که خوب نمی تواند این فکر را تحمل کند که توسط زنی مورد سنجش و داوری قرار گیرد: زن شیء مدرک است، و مرد، ضمیر و نگاه؛ او به حرف خودش می خندید: اما این نکته واقعیت دارد که تقابل و دو جانبه بودن را نمی پذیرفت. او با حرارتی ناگهانی به نتیجه گیری پرداخت: « برهانی وجود داشته که شما بایستی آن را پیشاپیش قرار می دادید: خود مرد نیز از این که در زن یک همراه واقعی نمی یابد رنج می برد؛ مرد مشتاق برابری است». او نیز فریادی از ته دل را بر دلایل ترجیح می داد: بالاتر از همه، فریادی که به نام مردها سر داده می شد. اغلب این مردان، هر آنچه را من در باره ی سردمزاجی زنان نقل کرده بودم به عنوان دشنامی شخصی درنظر گرفتند؛ آنها علاقه داشتند که تصور کنند لذت را بنا به میل خود اعطا می کنند؛ شک کردن در این باره، به معنای اخته کردن آن ها بود. ارول در کتاب « مزرعه ی حیوانات» خود که هجوی سیاسی است و در آن به دیکتاتوری پرولتاریا تاخته، می نویسد که حیوانات همه با هم برابرند ولی بعضی ها برابرتر از دیگرانند.»
با این همه، گویی کامو با آن سیمون دیگر فرانسه راحت تر کنار می آید یا حتی او با وی. همو که اتفاقا همکلاسی دوبووار در سوربن بوده است و معروف به « عذرای چپی » یا « قدیسی کاتولیک در بیرون کلیسا»: سیمون وی. زنی که کامو او را نافذترین و پیشگوترین متفکر اجتماعی و سیاسی پس از مارکس تلقی می کند و سرپرستی گردآوری و انتشار برخی از آثارش را در کلکسیون اسپوآر به عهده می گیرد. از سوی دیگر، به نظر می رسد کامو هم به زعم سیمون وی، رمان نویسی مذهبی باشد که در جهان خیالش عملا بر غیاب خداوند، و بر راز و اضطراب عمومی ناشی از نقص و ناتمامی تأکید می شود.
و باز برمی گردیم به قول و قلم آن زن دیگر، سونتاگ نازنین: « زندگی و کار کامو آنقدر در بند نظام اخلاقی نیستند که بیشتر در وصف شورمندی موقعیت های اخلاقی است. این شورمندی مدرنیتهی کامو است. و توانایی اش در تن دادن به این شورمندی در راهی سترگ و هدفمند است، آنچه خوانندگان آثارش را عاشق و مشتاق او می گرداند. وقتی دوباره آدم به این انسان رجوع می کند درمی یابد که او انسانی بود آنقدر دوست داشتنی و با وجود این آن همه اندک شناخته شد. هالهای درقصههای کامو و در صدای روشن و متین مقالههای مشهورش وجود دارد و عکس های به یادماندنی اش، با حضور بی تکلف زیبای انسانی، سیگاری که افتاده میان لب ها، پالتو بلندی که می پوشد، پیراهن و یک دست لباس رسمی که به تن کرده است و در بسیاری موارد چهره ای تقریبا ایده آل دارد: پسرانه، نه خیلی خوش سیما، لاغر، خشن و حالتی جدی و در عین حال متواضع. آدم می خواهد این مرد را بشناسد.»