عبرتنگاری از عادتِ سکوتِ برازندهی نویسندهی فقیدِ پیشکسوت
میگویند: اگر احیانا یک وقت عزم جزم میکردی که صادق چوبک را ببینی، به راحتی میتوانستی نزد او بروی و ساعتها پای صحبتش بنشینی؛ اما البته محال بود بگذارد حتی کلمهای از حرفهایش را برداری ببری جایی منتشر کنی.
میگویند: زمانی خبرنگاری سمج به دیدار چوبک میرود و موضوع یک مصاحبه را با وی در میان میگذارد. چوبک میپرسد برای این مصاحبه چقدر حقالتحریر میگیری؟ میگوید هزار تومان. چوبک چکی پنج هزار تومانی کف دستش میگذارد و میگوید: این هم حقالتحریرت، چیزی از حرفهایم را ننویس!
میگویند: یک بار پرویز نقیبی ( دست اندر کار آیندگان ادبی ) نصرت رحمانی را که میدانست چوبک بسیار دوستش دارد به سراغش فرستاد، حاصل کار آن دیدار ( که گفت و گو به سبک معمول نبود ) وقتی منتشر شد، چوبک باز هم گلهمند بود که: من مصاحبه نکردم. البته نصرت هم با چربدستی که در پخش شرح دیدارش به خرج داده بود، راه گلهی چوبک را بسته بود.
میگویند: بالاخره یک نفر موفق شده بود با چوبک گفت و گوی مطبوعاتی داشته باشد. و این یک نفر چه کسی جز دکتر الهی می توانسته باشد که در بخشی از کارنامهی روزنامهنگاریاش گفت و گوی مفصل ومهم او را با خانلری و سیدضیاء دیده بودند. اما این هم خوش باوری بود. الهی نتوانست مصاحبهای ( از آن نوع متداول ) با چوبک انجام دهد.چون چوبک موافقت نکرده بود. البته دکتر الهی با ترفند استادانهای حاصل دیدارها و گفت و گوهای چند سالهاش را طوری تنظیم کرده بود که شکل مصاحبه نداشت اما بهتر از هر مصاحبهای مطالب خواندنی از زبان چوبک نقل شده بود.
میگویند: ...
و چه چیزهای دیگر از این دست که هنوز ممکن است بگویند؛ کاش بگویند، مکرر هم بگویند و مسلسل!
اما به راستی، نویسنده چه باید بگوید؟ یا اصلا چرا بگوید؟ حقیقتا چه نیازی به ترّهات الکن فکرناشده، نسنجیده و نانوشته؟ کدام عامل عجیبی باعث میشود تا عدهای با جسارتی کاذب بیش از حجم نوشتههایشان حرافی و حرافی و حرافی کنند؟ در مقابل دوربین عکاس جوان جویای نان ( و نه حتی نام )، انگار به گونهای نمادین، لیوانی خالی یا نیمه از چای یا قهوه یا نسکافه در دست بگیرند و بی کمترین شرمی، ادبیات غرغره کنند! ادبیات غربال کنند!! ادبیات غلو کنند!!! توگویی مدتهای مدیدی است که این لحظه و این صحنه را انتظار میکشیدهاند بلکه عکاس و خبرنگاری خسته و تشنه و گرسنه راهشان را گم کنند و از قضا، سر از کارگاه ایشان دربیاورند.
گفتن ندارد که گند ادبیات رسمی و یا محفلی مدتهاست که درآمده؛ نشان به آن نشان که این روزها وی. اس. نایپل بزرگ معتقد است: « دیگر زندگی ادبی وجود ندارد چون دیگر نویسندهی بزرگی وجود ندارد.» و یا ماریو بارگاس یوسا توگویی مایوسانه اصرار میورزد: « باید به کسانی که ادبیات را تفنن و تفریح میدانند، بگویم که سخت در اشتباهند. چرا که ادبیات مسوولیتهای بزرگ سیاسی، اجتماعی و زیباییشناسی را بر دوش دارد.»
البته مسبوق به سابقهایم و کاملا مطلعیم که مثل هر جای دیگری مقولهی ادبیات هم استثنائاتی دارد. نمونهی بارزش خورخه لوئیس بورخس با آن گفت و گوهای معروف، پربار و سراسر خواندنیاش. اعتراف می کنم بورخسِ ریتا گیبرت و بورخسِ ریچارد بورجین را به مراتب بیشتر از بورخسِ داستانها ومقالاتش خوانده و از او به وجد آمده و تحسینش کردهام. بهخصوص آن حاضر جوابیهای شگفت و شیرین و البته سرشار از اسرار و ایما و ایهام ازلیگونهاش را:
راستی، چه کسی مطمئن است که صادق چوبک میتوانست همیشه صادق چوبک باشد؟!
آن چه مسلم است این که خالق « سنگ صبور» بیشتر به خاموشی خوگر بود و شاید پناه جستن در همان قدسی خانم نجیبش؛ پاس سالیان با هم بودن و با هم عشق و همزیستی مسالمت آمیز را تجربه کردن، از دروس تا برکلی؛ و هرگزهم به جدایی از نوع هنرمندانه اش نیندیشیدن. او حتی در بارهی آثارش نیز به ندرت چیزی میگفت. و اگر سماجت کنهواری درکار نبود، شاید هرگز هیچ نمیگفت از آن اندکی هم که مثلا گفت:
...
« سنگ صبور در میان دیگر آثارم مظلوم واقع شده و بیش از هر اثر دیگری به آن ستم رفته است. طرح این داستان را من در سال 1320 ریختم. اول اسم آن را گذاشته بودم « لعان » یعنی فرزندی که پدر درحلال زادگی او شک میکند و درحقیقت با نفی و انکار ابوت خود، فرزندی را که به او منسوب است، طبق قوانین اسلامی از خود نمیداند. اصل داستان حکایت زنی است که بر سر چهار زن دیگر وارد خانه ای میشود و مرد خانه که در حسرت فرزند میسوزد، از او صاحب اولاد ذکوری میشود. اما یک اتفاق به همراه توطئه چهار هوو سبب میشود که این بچه « لعان » بشود. اتفاق همان است که در « سنگ صبور » آمده. یعنی بچه در شلوغی حرم شاه چراغ به علت خوردن آرنج زائری به دماغش، خون دماغ میگردد و بر اساس یک خرافه که می-گوید اگر حرامزاده ای وارد حرم شاه چراغ بشود، خون دماغ خواهد شد، انگ حرامزادگی بر پیشانی طفل میخورد. این داستان که قرار بود داستان دوازدهم « خیمه شب بازی » باشد، یازده بار نوشته شد، ماشین شد، آماده شد که به مطبعه برود، ولی چون راضی نبودم، دوباره از سر نوشتم و بالاخره صورت دوازدهم آن به چاپ رسید. »
...
« همهی حرفهایم را در « سنگ صبور » زده ام. « سنگ صبور » سرفصل تازه ای در داستان نویسی معاصر ایران است. »
...
« هدایت در یک روز زمستانی 1324 در کافهی فردوسی به من گفت: چوبک به جنگت رفتهام. نفهمیدم مقصودش چیست. شب که میرفتیم کافهی ماسکوت، باز گفت « پیام نوین » را بگیر، ببین چطور به جنگ « بعد از ظهر آخر پاییز» ت رفته ام. مجله را گرفتم، دیدم هدایت داستان « فردا» را بر اساس گرتهی تکنیکی « بعد از ظهر آخر پاییز» نوشته است.»
...
« افسوس که هدایت نماند تا « سنگ صبور » را ببیند؛ اگر هدایت بود از این خیلی خوشش میآمد... خیلی...»
...
« این همه دفتر و کاغذ سفید، حالم را بد میکند. از این که نمیتوانم سیاه شان کنم. فکرها و قصههایی در سرم میجوشد، خیلی قشنگ و وقتی نمیتوانم بنویسم، از این ناتوانی عصبانی میشوم. اینها را که میبینم، یاد قصهی عبید میافتم و آن مخنّث و مار خفته و آن جملهی مخنّث که: دریغا مردی و سنگی!»