از همین ابتدا، تاکید میشود که این قلمک ابدا در پی طرح مثلا یک معماوارهی بزرگ بی بدیل برنیامده؛ چون به طور معمول، نه تنها حتی استعداد طرح نوع بسیار کوچکش را هم ندارد، بلکه از آن بیشتر، پیوسته به صراحت راغب است؛ صراحتی اگرچه گاه برخورنده. گو این که « م. ف. » صرف نظر از آن رقم به ظاهر جمع و جور و مقتصدانهی « 51 »، در عالم عظیم ادبیات، نه ماسدونیو فرناندس، شاعر و داستاننویسِ آرژانتینی و خالق رمان پیشرو « چشم باز همیشه به معنای بیداری نیست » از آنسوی آبها است، نه « م. ف. » های وطنی مثل مصطفی فرزانه، یا مسعود فرزاد، یا مهدی فروغ ، یا ...
خب، بهتر است خیال همه را راحت کنم: « م. ف. » در اینجا موقعیتی صرفا ادبی است که یکی حی و حاضر در همین حوالی آن را رقم زده، اما بدبختانه خود قدر و اعتبار آن را نمیشناسد یا اصلا نمیخواهد که بشناسد!
من البته آنقدر بختیار بودهام که او را سال ها قبل، به فاصلهی یک پرتاب سنگ آنسوتر از محلهی عبید زاکانی یافتم؛ یعنی جایی که آفتاب در بابالجنه غروب میکند و اگر به اندازهی شلیک یک گلولهی شراپنل در همان راستا پیش میرفتیم احتمالا به پلنگهایی بر میخوردیم که میشد شکارشان کرد و پوستشان را به قیمت گزافی هم فروخت. ولی ما ــ صوفی مسلکان ــ خراب از شراب تالانی تاکستان بودیم. « م. ف. » از ریلکه و تراکل و نزوال میگفت. گفتن ندارد که این به خودی خود کفایت می کرد تا برای « از راه رسیدهی غریبه »ی سختگیری چون من جالب و جذاب بنماید؛ خودش و دنیایش.
آه، چه کیمیای کشف ناشدهای می نمود آن دم که جوانانه مایاکوفسکی میخواند:
« مِیآیی عنقتر از عنق میگزی پوست گوزن دستکشت را میگویی: راستی خبر داری؟ دارم شوهر میکنم بکن! به درک! خیال می کنی از پا در میآیم؟ چه باک! ببین آرامم آرامتر از نبض یک مرده یادت رفته چه میگفتی؟ جک لندن پول عشق ماجراجویی من اما میدیدم تو ژوکوند بودی تو را باید میربودند تو را ربودند »
و باز قطعهی شگفت انگیز دیگری از همان « ابر شلوارپوش »:
« پدر من از تو دو دست دارم من از تو لب دارم پس چرا نمی توانم ببوسم ببوسم ببوسم ببوسم و هر بار درد نکشم؟ »
و مگر میتوانم آن تصویر باشکوهی را از یاد ببرم که روزی در اریب خیابان پیغمبریه با هم قدم میزدیم، درست مقابل حوزه علمیه، در حد فاصل بنای پیغمبریه و نظمیه، کمی آنسوتر از آن سینمای مخروبه و فراموش شدهی زمان رونق کار و نان و گوشت و گوجه فرنگی و خیارشور و ماست و عرق، دورهی فیلم فارسیها و محصولات سینمای هند همچون « سنگام » یا « آواره » و صفهای طولانی تا سبزه میدان، تا... و بدمستیها وعربدهکشیها، متلکها و چشمچرانیها، درگیریها و گلاویز شدنها و دعواهای ناموسی، فحاشیها و تهدیدها و چاقوکشیها...؛ و او شعر هوشنگ ابتهاج ( م. ا. سایه ) را با شور و حرارتی مستانه زمزمه میکرد:
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا ...
نمیدانم قبلش بود یا بعدش که شامگاهی با شمس آمد، با مقالاتش:
« کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم، و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم ــ تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم؟ ــ اکنون چون قبله ساختم، آنچه من میگویم فهم کند و دریابد.»
باری، اتهام استاتیکی و استعاری « م. ف. » که علیالقاعده حالا دیگر وقتش است فرض به یقین کنیم متوجهی دوست عزیز و نازنینی باشد، به شامورتی بازی ادیب مآبانهی احدی نمیبرازد الا حضور خاضعانه و البته به شدت خود ویرانگرانهی نویسندهای چون: محسن فرجی.
ظن قریب به غریبی است که من بخواهم محسن را از میان این همه قلمزن غول وغافل مجزا کنم و مثلا جشن-نامه ای مختصر برایش تدارک ببینم! خب، البته گمانی است به کلی باطل. چراکه برعکس، از آن بیشتر مصمم هستم از باب کاری نکرده، برایش دست نزنم و خیالم از این بابت راحت است که او خود بهتر از هر کس دیگری این را درک میکند؛ گیرم که یک بار هم برخلاف طبع رندانهاش، کفری شود که نمیشود، به صف کفار بپیوندد که نمیپیوندد و همشهریانش را تحریک کند که نمیکند، تا عنوان شهروند افتخاری مینودر را از این لامکان آواره پس بگیرند؛ چنان که دیگرانی در آن دورها دور، گدانسک را از گونتر گراس.
اما تاسف و تحسر من بابت پدیده ای اتفاقی همچون محسن فرجی، بیش و پیش از هر چیز، این است که نمی-توانم ببینم و بپذیرم او در حد و اندازهی نبوغ واقعی خود ظاهر نمیشود. او به قامت قریحهی خود نمیبالد. او اعجازهای واقعیاش را تاکنون از همهی ما دریغ داشته است.
سالها پیش وقتی در قزوین به او برخوردم، بسیار سوداییتر از آن مینمود که چون امروز در سیاهی سکوتی سرد، سر به سنگ و سنگ و سنگ بساید و عین خیالش هم نباشد! اما چگونه ممکن است نباشد؟ قطعا هست. اگر هیچکس خیال نبافد، من که میبافم: این بچه چشم خورده! ولیکن چه گریزی، چه گزیری؟ شاید بهتر آن باشد که همچون مادران « شانزِر» تبار و ساده دل شمالی، کمی گزنه بچینیم، در آب پیالهی قضا و قدر کنیم و اخگرهای سرخ سوزان بدان درافکنیم. و یا مثلا به متابعت از مادربزرگ اساطیری آن « کودک ـ شاعر » مرحوم کهگیلویه و بویراحمد، نظربند سبزی به بازویش ببندیم! بلکه چاره ساز شود.
اگرچه گابریل گارسیا مارکز تاکید کند: « به تصور من هیچ عاملی وجود ندارد که جلو کار یک نویسنده را بگیرد؛ حتی گرسنگی هم از این قاعده برکنار نیست. اگر یک نویسنده نمینویسد یا نمیتواند بنویسد، علتش خیلی ساده است؛ نویسنده نیست! »
اما این ابدا به محسن فرجی ارتباطی ندارد. چون او به هر والذاریاتی که بوده، تا به اینجای کار، نه تنها بزرگوارانه ــ گیرم به خاطر دل نازک و تنهای ما ــ تاب آورده بلکه با زن و دو بچه، با تمامی بضاعت مزجاه اش، توانسته دو مجموعه داستان شسته رفته ( یازده دعای بی استجابت / چوب خط ) و سه زندگی-نامهی قابل اعتنا ( بیرشک / خاقانی / نظامی ) ارائه دهد. البته « غزلداستان » آبرومندش را هم نباید از نظر دور داشت (faraji51.blogfa.com ). بهویژه آن که از وبلاگنویسی رایج جز تعبیر نوعی روسپی زایجهی ساموئل بکتی نمیتوان کرد؛ شاید حتی نوع مدرنی از استمناء یا استشهاء (صد البته نه استمناء پر کبکبهی گیرمو کابررا اینفانته و استشهاء شورانگیز بیلیتیس)!
با این همه، شخصا معتقدم اعتبار محسن بیش از آن که به ابژههایش باشد به سوبژههایش است.حتی رو در رویی کوتاهی با او کفایت میکند تا در یابیم که وی برخوردار از آن هنر بالقوهای است که به دلایلی عجیب و غریب، فرصت بالفعل شدن پیدا نمیکند. تردیدی نیست که یکی از ویژگیهایش در برخورد با آثار دیگران، این است که نوشتهی درخور اعتنا را از چرت و پرت به خوبی باز میشناسد؛ اگرچه گاه ــ در عین صراحت ــ ناگزیر از سکوت هم باشد و ابراز نظر مستقیم را به بقیه واگذارد. لکن، تشخیص سره از ناسره، درک عظمت آثار و داوری صادقانه، تند و تیز و بیرحمانه میتواند بدانجا بینجامد که خود محتاطانهتر ذهن را پرواز دهد و گرد هر مقولهی بی قدری قلم نگرداند.
پیش از آنکه این یادداشت را آماده کنم، مدتی به این میاندیشیدم که چگونه است در بارهی کسی بنویسم که راه و رسم دنیا را میشناسد و به امکانات کثیف کتابت نیز به خوبی واقف است اما آنچه را که باید، ارائه نمی-دهد؛ کسی که قادر است حرکت کند اما ترجیح میدهد همان جا که هست، بایستد ؛ و البته، نویسندهای که نمی-تواند گولخور احدی باشد الا خودش. در هر حال، نمیدانم چرا، بی هیچ دلیل خاصی، نمونهی زندهی آن را صرفا در حد و هیات محسن فرجی عزیز مجسم می کردم.
به راستی در برخورد با « انسان ـ نویسنده »ای چنین درخود ــ عزیز یا غیر عزیز ــ چه بر ذمهی ماست؟