درست چهل ساعت پیش از پایان چهل سالگی، بر آن شد تا برای نخستین بار شخصیترین تصمیم زندگیاش را بگیرد: تحقق آنچه که می توانست جدیترین تمنای وجودش باشد و او تا آن زمان، به هر دلیلی، موجه یا ناموجه، حتی علیرغم تمایلش، به مقابله با این تمنا برآمده و یا هرگز فرصت پرداختن به چنین مورد کاملا خصوصی را نیافته بود...
[... ]
بدین ترتیب، در این اندک زمان باقیمانده، در ضربالاجلی که خود از مدتها پیش تعیین کرده بود، باید که دست به کار میشد و بی ملاحظه و بی مهابا برای نیل به طبیعیترین، ضروریترین و مبرمترین خواستهی درونیاش اقدام میکرد و در صورت لزوم، حتی به خاطرش میجنگید...
[... ]
البته عملی کردن مقصودش تنها یک طرف قضیه بود؛ چراکه به گونهی توضیحناپذیر غریبی، تاکید داشت حتما با همان عدد « چهل » به مصاف چهل سالگی برود...
[... ]
با وجود این، نتوانسته بود مثلا از چهل ماه یا چهل هفته و حتی چهل روز پیشتر چنین جسارتی پیدا کند. پس به زعم خودش، عجالتا همان چهل ساعت کافی بود تا قطره قطره عصارهی زندگی به عبث طی شدهاش را در آن بچلاند...
[... ]
هرچند سی و نه ساعت و بیست دقیقه هم سپری شد و او ناگزیر تاسف میخورد که هنوز هیچ تصمیمی نگرفته... حالا دیگر فقط چهل دقیقه وقت داشت...
[... ]
اما وقتی سی و نه دقیقه و بیست ثانیه را نیز بی هیچ اقدامی هدر داد، واپسین چهل واحد تعریف شده از زمان بشری برایش باقی ماند...
[... ]
دیگر جای فکر و ذکر نبود؛ در چهل ثانیهی آخر، تنها همینقدر فرصت یافت لولهی تفنگ شکاری را روی شقیقهاش بگذارد و با شست دست چپش، ماشه را درست لحظهای فشار بدهد که با قلم دست راستش بر انتهای یادداشت کوتاهی نقطه گذاشته باشد؛ یادداشتی که سبک و سیاق هذیانی و منحصر به فرد تمام نوشتههای چاپ شده و چاپ نشدهی پیشینش کاملا در آن حفظ شده بود:
« هیچکس قابل سرزنش نیست؛ هیچکس. به هر حال، چارهای نبود؛ باید خلاصه میکردم و از مضحکهی پایانناپذیری خلاصی مییافتم که سی و نه سال و یازده ماه و بیست و هشت روز و هشت ساعت، ایضا سی و نه ساعت و بیست دقیقه، ایضا سی و نه دقیقه و بیست ثانیه، ایضا چهل ثانیهی تمام، دنیا را در نظرم جهنم کرده بود.»