افسوس، بیهوده فرسوده میشویم! ادبیات قادر نیست ما را ادب کند. ادبیات برای تغییر وضعیت ما چیز چندانی در چنته ندارد. ادبیات حریف ما نیست. به هر حال، دیگر ناگزیریم با فضاحت تمام بپذیریم که کتابها از پس هیولاها برنمیآیند. ما « درست بشو » نیستیم.
ادعایی الکی! حرفی چرت! بله، شاید اینطور باشد. اما دیرزمانی است که به گرسنگی و برهنگی برادران و خواهرانمان ( به تعبیری پارسایانه و انسانی )، یا اصلا بگوییم معشوقها و معشوقههای احتمالیمان ( به تعبیر حقیقی و حقوقی ) خو گرفتهایم و کماکان در خلوت مشکوک خویش مثلا ادبیات قلمی میکنیم.
زمانی ژرژ ساند نالیده بود: « ما نسل بدبختی هستیم. به همین سبب، از بیچارگی ناچاریم به کمک دروغهای هنر، خویشتن را از واقعیتهای زندگی بدور داریم.» و ما اکنون، بهتر، بهتر، بهتر از هر وقت و زمانهی دیگری میتوانیم بفهمیم که تا چه حد حق با او بوده است.
بدین ترتیب، نه تنها هنوز از طرح مکرر پرسشهای قدیمی معاف نیستیم، که حتی ناگزیر به پاسخهایی به شدت عاجلانهایم. مگر در آن صورت، از فرو شدن در مغاک و اُخدودی برهیم که دم به دم دهانهاش گشادهتر میگردد.
ولی شاید مشکل اینجاست که پاسخهای ما در همان حال که پیوسته پیچیده و بغرنج مینماید، تمایزی آشکار با سادگی و حقیقت وجودی خودمان دارد. گویا تعمدی در کار بوده باشد تا در همه حال از ناحیهی غروری کاذب، خود را خاص بیابیم، به سرنوشت مبهم و غمانگیزمان بنازیم و نیز به شکل جنون آمیزی به دست نبشتههای منظوم و منثورمان ببالیم.
آیا ادبیات از تراژدی ما تغذیه میکند؟ آیا از بدبختی ما شکل میگیرد؟ تردیدی نیست که داستانها هنوز هم خواندنی هستند. هم از این رو، همچنان کتابها و کتابها نوشته می شوند. اما به چه قیمتی؟ چراکه این روزگار سیاه ماست که بر صفحات سپید کاغذها نقش میبندد و به مضحکهای تازهتر میانجامد. این همان طنز مضاعفی است که با آن میخندیم و یا اشک فرو میباریم. با این حال، از دست ما چه کاری ساخته است؟ گویی ما بیچارهتر از آن هستیم که بر سرنوشت خود حاکم باشیم. به راستی جز نعره، نعره، نعره کشیدنهای هیستریک، جز سر به دیوار کوفتنهای بی نتیجه و جز قلم بر کاغذ دراندنهای بیهوده و بیفایده چه میتوانیم کرد؟ اما شاید که باید بفهمیم نقش غایی چیزی موسوم به ادبیات صرفا این است تا از رهگذر آن، واقعیت خشن اجتناب ناپذیری را بپذیریم و با آن کنار بیاییم که همهی هستی ما را در چنبرهی خود گرفته است. در این صورت، ( بدا به حال ما! ) ادبیات هرگز حامل نوید خوشایندی برای ما نبوده و نیست. ولی کاش، ایکاش حداقل میتوانستیم از این هم خبردار نشویم و دلآسودهتر سر بر بالین مرگ بگذاریم. کاش میتوانستیم فروتنانه برای خود رسالتی قائل نگردیم و قلمهای غرورآگینمان را رندانه غلاف کنیم.
تقریبا یک قرن پیش، فیودور سولوگوب سروده بود:
درندگانیم در قفس که با عقایدمان جلوه میفروشیم؛ دروازهها همه بسته است و کسی را یارای گشودنشان نیست.
افسوس! افسوس! امروز به شخصه ناگزیر از این اعتراف هستم که هرچه بیشتر در کوههکوههی کتابها سر فرو میکنم، همانقدر به صداقت خالق رمان « شیطان کوچولو » رشک میبرم. و البته به نتیجهی شگفت تازهتری میرسم: ادبیات یعنی این که دریابی یکی دیگر نیز در جایی دیگر همین عوالم و شاید حتی بدتر از این را از سر گذرانده است و پس دیگر یاد بگیری که تو نیز آرام آرام سر بر این خاک کهنه بگذاری و بی تاسف و تحسر بمیری. چرا که آدمی به اوهامش زنده است؛ وقتی درصدد برمیآید تا آن را مکتوب کند، شاید در حقیقت میخواهد نسخهی مرگش را بپیچد.
و اینجاست که باید به لئوناردوی بزرگ اقتداء کنیم؛ چه بسا این بار ممکن است به گوشهای از رمز و راز آن لبخند جاودانش پی ببریم:« گمان میبردم زیستن میآموزم؛ مردن میآموختم. »